فکر میکنم دو سه ماهی میشه که این وبو ساختم....اما روحیه ایده‌آل گرایی و اهمال‌کاری یا آکراسیای وحشتتتتنااااکم، منو از شروع به نوشتن دور کرد! حالا جالبه بگم که من کلا تو مغزم یه وبلاگ دارم و همه کارامو مینویسم توی ذهنم، جوری که انگار دارم روزانه‌نویسی میکنم! و جالب‌تر اینکه انقدر برای این وبلاگ خالی نقشه کشیدم تو ذهنم که خدا میدونه! از ایده‌های فوق جذابی که به این میرسید که این وبلاگ بشه شغل اصلیم و منبع درآمد!!!!!!!
خب داشتن ایده‌های بزرگ، اهمال کاری بی‌نهایت و خستگی و افسردگی و کمال‌گرایی، ترکیب جالبی نیست و شما رو به یه آدم هیچ کاری نکن تبدیل میکنه! همون اتفاقی که برای من افتاده توی همه زمینه‌ها و حالا درصددم که آروم آروم رفعش کنم.
شاید بد نباشه از خودم بگم برای شروع.
من بیست و شیش سالمه. متاهلم. مهندسی مکانیک خوندم در یه دانشگاه عالی دولتی و حالا هم ارشد تئاتر میخونم! هرازگاهی کار میکنم. هرازگاهی دورکاری....توی چاق‌ترین حال ممکنم و در پوستم نمیگنجم رسما:(( انقدر که تمام شکم و بازو و ران‌هام پر ترک و عین زنای ده شکم‌زاییده شده:(((((
افسردگی....مهم‌ترین مشکلیه که دارم...البته بی ارادگی و تنبلی و خستگی شدید هم دارم که فکر میکنم چقدر منو از زندگی که لیاقتشو داشتم عقب انداختن، اما به نظر خودم همش ریشه در افسردگی داره. از دوران نوجوونی با این مشکل دست و پنجه نرم کردم در دوره‌های مختلف زمانی، اما الان دوساله که دیگه سخت دستش رو گلومه و سیاه‌ترین روزامو میگذرونم...دکتر رفتم، روانشناس هم رفتم اما هم از نظر مالی به مشکل خوردم هم همون ول‌کردن کارای نصفه‌نیمه و بی‌انگیزگی و بی‌ارادگی گریبانگیرم شد...
فکر میکنم اگه قدر خودمو میدونستم، اگه تلاش عادی هم داشتم حتی و نه خیلی زیاد، چقدر جای بهتری بودم...چقدر حالم خوب بود....چقدر با دیدگاهای الکی که الان قبولشون ندارم، با لجبازی، با حرف اطرافیان، با خامی....عمرمو سوزوندم و کاری نکردم....نه حال کردم، نه موفقیتی کسب کردم...فقط خوردم و خوابیدم....الان هم درد و زخم حسرت داره منو از پا درمیاره...افسردگیم این دو ساله این شکلی بروز پیدا کرده که مدام یاد گذشته‌هام...باد خاطرات خوب دانشگاه...یاد بی‌مسیولیتی خونه پدری، یاد خوش‌گذرونی‌های دانشجویی...و دلم میخواد یا برگردم به چهار پنج سال پیش یا بمیرم! از حال متنفرم و به آینده امیدی ندارم..
فکر میکنم کم از دوران جوونیم استفاده کردم و دیگه عمری که رفته نمیاد و یه سری اتفاقا دیگه هرگز تکرار نمیشن و الان تو سن من نوبت یه سری چیزا گذشته که من تجربه نکردم یا کم تجربه کردم و دیگه هم هرگز به اون شکل حداقل تجربه نمیشن و چیزایی روبرومه که دوستشون ندارم.... بزرگی و...رو اصلا دوست ندارم..
زخم حسرتم انقدررر عمیقه که تموم شبا بیدار میمونم و تو آتیش میسوزم....روزا نمیتونم کاری کنم و هیچ کاری برام اونقدر جالب نیست...
وقتی گروه‌های دوستی رو میبینم... آدمای جوون‌ترو که خوش میگذرونن‌، کسایی که هنوز ازدواج نکردن تو این سن و دارن عشق و حال میکنن، وقتی خنده‌ها و خوش‌گذرونی‌ها و لذت‌های جوونی رو تو بقیه میبینم، تمام وجودم تو آتیش حسادت میسوزه... آدمای جوون‌تر و خوشی‌هاشون بیچارم میکنه از غم...
و اینکه همه حرفایی که بقیه میزنن رو میدونم، اینکه خاطره جدید بساز، اینکه بعدا حسرت بیست و شیش سالگیتو میخوری، اینکه هنوز خیلی جوونم..اینکه خودم باید کاری کنم و...تموم این مدت، کاری که کردم این بوده که با همه حرف زدم و نظرشونو پرسیدم و سرچ کردم و سرچ کردم.. فارسی و انگلیسی..پس حرفای اینجوری به دردم نمیخوره..
مدام دوست دارم همه فک کنن دبیرستانیم! فکر کنن خیلی کوچیک و بچم! و این یعنی از حالم راضی نیستم! رجوع بسیار زیادم به گذشته یعنی الانم تعریفی نداره...یعنی حالم از همه چی بهم میخوره.. البته که هرقدر راهکارای مدیریت زمان و برنامه‌ریزی و انگیزشی و... رو هم به کار میبندم، باز هم زندگیم راکده و کارای لیستامو انجام نمیدم هم بی‌تاثیر نیست.
میدونین چیه؟!هیچی نیست که بش فکر کنم و یخ قلبم باز شه...دکترا؟ نه! پول؟ نه! کار عالی؟ نه! خونه رویاهام؟‌نه! باز لاغر شدن برام شیرینه چون حس میکنم اعتماد به نفسم میره بالا و میرم تو اجتماع...که اونم به خاطر زیادی بودن وزنم (۱۱۵) و اینکه پرخوری احساسی دارم و خلاصه همه چی افتاده تو سیکل، هی داره بدتر میشه!
میدونین که نتایج کنکور ارشد اومده...

 

 

 

 

 

خب...فکر کنم کافی باشه بگم که این متنو ده روز پیش نوشتم و پستش نکردم تا الان! چرا؟ اهمال کاری و اهمال کاری و آکراسیا!

یه متن دیگه هم نوشته بودم که پریده متاسفانه و البته راضیم که نتایج اهمال کاری و به تعویق انداختن کارهامو میبینم...اینجوری شاید یه کم بهتر شم! به هرحال، امروز بیست و چهار شهریوره....همون حالای بالا رو دارم.....علاوه بر اون:

دیشب غول سیاه افسردگی اومده بود سراغم مثل هرشب، ولی مجهزتر. کار خاصی نکرده بودم دیروز و غمگین بودم. آخر شب هم هی نشستم ولی بازم کارامو نکردم. با جنگ درونی، خودمو بلند کردم بردم مسواک زدم و فیس واش و آبرسان و دور چشم و کرم دست. نشستم تو تخت، حتی دراز هم نکشیده بودم، رفتم پیامای دو سال قبل همسر رو خوندم و حالا گریه نکن کی گریه بکن! انقدر عر زدم و واسش پیاما رو فوروارد کردم و هی دردودل کردم و چرت پرت گفتم. نصف شب، حدودا دو نیم یهو بیدار شد و دید من دارم گریه میکنم! تو همون خواب بو بیداری گفت انقدر گریه کردی پف کردی! چی شده؟ منم گفتم دستم درد میکنه (سر شب با یه شیشه دستم پاره شده بود) اونم گفت ضدعفونیش کردی؟ گفتم آره و بعد هم رفتم تو اتاق بغلی رو زمین خوابیدم که گریم بیدارش نکنه....دلم میخواست بمیرم. صبح هشت و نیم پاشدم ولی بینهایت کرخت و خموده! اصن یه حال مرگی داشتم که...دیگه سیر و آب ناشتام رو خوردم، میوه خوردم، وکیوم شکم کردم و ورزش سیکس پک این ۳۰ دیز! رو هم انجام دادم. بعد پاشدم فرنچ تست پزیدم برای خودم:)))) زنگ زدم به یه جایی که سفارش داشتم و به مامانم پیام دادم....درباره پسرخالم حرف زدیم که دیشب پرواز داشت برای امریکا...دلم گرفته واقعا...بچگیامون با هم صمیمی بودیم چون نوه بعد از من همین پسرخالم بود که سه سال کوچیکتره ازم. ولی کم کم دور شدیم و فاز جفتمون تغییر کرد. الان دیگه نمیتونم باهاش راحت حرف بزنم و بحث کنم...هعی...پنجشنبه شب هم تو رستوران کابان مهمونی خدافظیش بود که خیلی خوردیم اونجا و من اشکی هم ریختم چون میدونستم دیگه حالا حالاها نمیبینمش...

آره خلاصه...بعد مسئول تحویل سفارشم اومد که ازش گرفتم و رفتم سوپر مارکت شیر و لیموترش و رب گرفتم.

بعد هم که شستن و جاانداختن خوراکیا و یه کوچولو یخچالو مرتب کردم و آلبالو خشکه شستم و خوراکیامو چیدم روی میز و گوشت هم گذاشتم بیرون که شب قیمه بپزم ایشالا. ناهار هم لوبیا و سیب زمینی ریختم تو زودپز و با یه لیموترش و نمک و کرفس تازه، شد سلاد مقوی و خوشمزه. قهوه فرانسه هم تو قوری دم کردم و با شیر خوردم که بعدش بشینم سر کارام که جا داره بگم اثر قهوه پرید و من هیچ غلطی نکردم:((((

آهان راستی همه کاریی که تو ذهنمه رو هم رو یه تیکه کاغذ نوشتم که یکم ذهنم آزاد شه...به یه خانومی هم پیام دادم برای اسیستنت شدن...

قرار بود یه جا برم مصاحبه ساعت سه که تصمیم گرفتم نرم و الان زنگ زدن و جواب ندادم:(((( کار خوبی نکردم که اطلاع ندادم...

ساعت دوازده یکی از بچه های ارشد دفاع داشت و خیلیا قرار بود برن. منم اولش تصمیم داشتم برم. ولی هم این بستمو گفت میاره، هم اینکه درخواست دادیم کارت ماشینو دوباره بیارن و اعلام خرابی تلفن هم کردیم. غیر از بسته هم که هیشکی نیومده هنوز:(((((

همسر پیام داده که حالش خیلی زیاد بده:((((

خستم از این همه بی انرژی بودن جفتمون....البته که عاقا زیربار نمیرن و بهشون هم برمیخوره! نمیدونم این روزا دیگه تکرار نمیشه و داره به بدترین حال ممکن میگذره...خدایا نجاتم بده:(((