سرم خیلی زیاد درد میکنه در حال حاضر. الان ساعت یک ربع به نهه و من نشستم روی کاناپه پای لپ تاپ. یه لیوان شیر و قهوه هم خوردم ولی اثر چندانی نداشت. از وقتی از خواب بیدار شدم سرم درد میکنه و نمیدونم چرا؟ شاید بد خوابیدم و شاید کم آبیه. از اون سردرداس که انگار مغزم تکون خورده!
وسط جمله آخر به خودم گفتم بسه کمتر عین پیرزنا غر بزن! ولی مگه اینجا رو نساختم که حرفای دلمو بزنم؟ چرا همیشه والد درونم داره منعم میکنه؟ غیر از اینه که انقد مامانم گفته «غر نزن» یا «تو خیلی غرغرویی» اینا توم نهادینه شده؟ راستش خوشحالم که میدونم رفتارهای درونی و بیرونیم ناشی از چیه. به نظرم این آگاهی خودش خیلی کمک کننده اس.
جمعه قبل از ظهر به همسر (از این به بعد ع صداش کنم به تاسی از خانم دکتر زد عزیزم که دلم خیلیییی براشون تنگ شده.) گفتم ناهار چی بپزم؟ گفت بریم رستوران. منم گفتم خب بریم جاده چالوس!
در کمال ناباوری ع قبول کرد و قرار شد تو راه ساندویچی چیزی بخوریم. خلاصه سریع دوش گرفتیم و من یه زنگ به مامانم اینا زدم. فلاسک رو آب جوش کردیم (البته تا نصفه) و با چندتا ۳در۱ و چای کیسهای راه افتادیم به سمت جاده چالوس. نشان گفت از جاده آتیشگاه برین و ما هم اگرچه ع استرس داشت که راهش خطرناکه؛ ولی از همون جا رفتیم. از نصفه های راه، وقتی که حسابی کوه رو بالا رفتیم؛ یهو انقدر هوا عوض شد که داشتیم از شدت ذوق مرگی میمردیم!بالای کوه ها بودیم، کوه ها هم یه دست سفییید پوش! مردم هم تیکه تیکه وایساده بودن به برف بازی و عکاسی. ما هم یه جا پیاده شدیم و چای ریختیم و وایسادیم که چای بخوریم که حسابی سردمون شد. من سه تا عکس خیلی قشنگ و حرفهای هم با گوشی قشنگم از ع انداختم ولی متاسفانه عکسایی که ع از من انداخته خیلی تو دیواره:/ خیلی هم خودشو عکاس میدونه!
بعد دیگه مسیرو ادامه دادیم و افتادیم تو جاده چالوس... خدایا چقدر قشنگی! مسیر آروم آروم سردتر و سفیدتر میشد.... ترکیب درختای زمستونی تو زمین برفی و رودخونه واقعاااا عین کارت پستالها بود. زمین های کنار جاده که یکدست سفید بودن و پر از درختای بی برگ... و رودخونه از کنارشون میگذشت؛ انثدر این منظره قشنگ بود که از دیدنشون سیر نمیشدم... چندتایی هم فیلم و عکس گرفتم ولی اون همه سفیدی رو هیچی نمیتونست ثبت کنه....
دیگه تا دم تونل کندوان رفتیم. آخراش هم ترافیک شد هم برف حسابی میبارید و قشششنگ یخ زدیم:)))) دیگه رفتیم تو آشکده و من یه آش جو و ع هم یه آش شله قلمکار و یه دونه سیب زمینی گرفتیم. بعد هم برگشتیم و چند دقیه دم کوه ها وایسادیم. نمیدونم چطور توصیف کنم... روبروت حجم بی انتهایی از سفیدیه.... انقدر که با وجودی که خورشید پشت ابره، نور ساطع شده از برف کورت میکنه! خیلی قشنگ بود... خیلی خیلی....
برگشتنه هم از دهاتی فرنی و بستنی خریدیم و اومدیم خونه. پنج بود که رسیدیم و منم وسایلو جا انداختم (خداروشکر چیز زیادی نبود) و برای ع دمنوش درست کردم. بعد دوتایی یه کم نت گردی کردیم و قسمت سوم جوکر رو دیدیم و بعد هشت و ربع من اسنپ گرفتم و اومدم تهران خونه مامان اینا. شنبه هم که ووقت دکتر زنان داشتم که خودش کلی مفصله و فکر کنم کلا یه پست برای درمان و اینا بذارم وقتی نتیجه نهایی شد. یکشنبه هم تو خونه مامان اینا گذشت و شب هم ع اومد دنبالم و برگشتم خانه.
امروز هم که از صبح و موقع شروع این پست، یه سری کار (جاب منظورمه!) انجام دادم؛ صبونه شامل بیسکوییت ترد و کره بادوم زمینی رو خوردم و مرغ هم گذاشتم بیرون تا یخش باز شه. چای هم داره الان جلوم خنک میشه. البته چای کیسه ایه چون حال نداشتم دم کنم!
تا شب میخوام درس بخونم؛ یه کم مرتب کنم هال رو و لباسای شسته شده رو جمع کنم؛ سه تا از پروژه هایی که دستمه رو تموم کنم و البته کلاس داستان نویسی هم دارم سه تا پنج. شاید ورزش هم کردم. غذا پختن هم که بخش لاینفک زندگیه.... دیگه همینا فعلا!