خوابم میاد و کلی کار دارم... سه ماهه که کارمند تمام وقت شدم و دیگه تقریبا جونی برام نمونده:(( البته من خیلی اتفاقات خوبی رو از این طرف سال پشت سر گذاشتم. دیدارهای خوب، نامزدی خواهرک، کار تو به شرکت خفن! سفر به اصفهان و شمال و دراومدن اسمم تو قرعه کشی ماشین. خدا رو هر جوری شکر کنم کمه... خیلی خیلی حالم بهتره و قلبم آرومتر.... خستگی کار هست و آرزوهایی که با این پولها براورده نمیشه و عمری که پروااااز میکنه اما در مجموع همه چی خوبه.

امیدوارم امشب سیل خطرات زیادی نداشته باشه... امیدوارم زود یه مطلب دیگه درباره فواید بازی گروهی بنویسم و تموم شه و بخوابم. امیدوارم فردا راحت بیدارشم و امیدوارم که بتونم تا دوشنبه خونه رو مرتب کنم (در حد سمبل کاری) و سس پستو بپزم که اگه رفیقم خواست بیاد خونمون بمونه شام داشته باشیم. برای ناهار هم شاید سالاد سزار درستیدم. خدا رو چه دیدی؟

کارایی که باید برای خونه بکنم ایناست:

مرتب کردن آشپزخونه

تمیز کردن جزیره

تمیز کردن گاز

گردگیری پذیرایی

گردگیری هال

گردگیری اتاق مهمان

مرتب کردن هال

مرتب کردن اتاق مهمان (این ضروری نیست)

سرویس رو هم ع شست و خونه رو جارو کشید. (در حد سمبلاسیون دیگه!)

خوراکی هم باید آماده کنم. من که الکل خور نیستم و در نتیجه بساط نداریم. یه کم میوه دارم و شاید یه موز و یه میوه تابستونی دیگه هم بگیرم. شاید هم چیپس و ماست و پف فیل. حالا باشه مطمئن که شدم از اومدنش تصمیم میگیرم.

سر کار رفتن هم مصیبت شده. خیلی خسته میشم و جمعه شب ها مثل الان انقدر برام غمگینه که باورم نمیشه. هم خیلی خوابم میاد هم ساعت کاری اونجا خیلی حساسه و نمیشه دیر رفت و هم راه دوره و پر هزینه:( دیگه اینکه زود پولم تموم میشه و آخر ماها از پس اندازم برمیدارم و واقعا اوضاع خیط میشه...

باید یه برنامه ای جور کنم که ازش پول دربیارم که انقد وابسته به کارمندی نباشم اما نمیدونم چی! البته یه ایده های خیلییییی کلی دارم که وقت نمیشه روشون کار کنم. هر چند یکی دوتاش رو رفتم دنبالش ولی به نتیجه نرسید و همون اول خورد به در بسته! من دلم نمیخواد از این مملکت برم. اینجا مال منه و میخوام اونایی که فکر میکنن صاحبشن برن... کاش بشه...

کاش بشه رمانم رو شروع کنم. کاش اونجور که رویامه زندگی کنم... آخ از این رویای شیرین! آخ!