از سر شب آبمون قطعه.....

گرمه چون نمیشه کولر زد و خوابم نمیبره. فکر میکردم خیلی کارامو این دو روزه ببرم جلو اما نشد. الانم که خوابم بهم ریخته. حالم خوب نیست. روحی یعنی. فردا میخوام درباره این مشکلم با تراپیستم حرف بزنم. غصه دارم و حس گناه چون انگار عاشورا کمرنگ شده. چون انگار کسی دیگه بهش اهمیت نمیده. چون برخلاف هر سال که کل دو روز با خاله ها خونه مادرجون جمع بودیم امسال از این خبرا نیست و مادرجون و پدرجونم تنها موندن. باز اشکم راه افتاد.... من مذهبی نیستم اما این چه حسیه نمیدونم.... مامانم و بابام و خواهرک و دوماد شمالن. یه خاله دیگمم... دلم واسه مادرجون و پذرجونم میسوزه! خدایا چمه.... خودم عزاداری نمیکنما اما از اینکه بقیه عزاداری نمیکنن حالم بده.... قلبم داره میترکه و فکر میکنم یه باور ناخوداگاهی داره رنجم میده... فردا درباره این موضوع با تراپیستم حرف میزنم... قول! درباره رابطم با ع... روزی که کاف اینجا بود  و حرفهایی که زدیم... دلیل نرفتنمون به شمال و حسی که داشتم اون شب... حس افسردگی... کاری نکردن.... غصه و غصه! نمیتونم با کسی ارتباط بگیرم... عمرم که داره قطره قطره تموم میشه... خدایا چقدر ذهنم پره... چقد دلم پره... چقدر کار دارم.... خسته شدم!