دوباره دو سه روز بود که من هی تو ذهنم وبلاگ مینوشتم. دیگه الان عزممو جزم کردم که بیام اینجا و بنویسم.

اون شب (پست قبل) هی رفتم و اومدم و کار کردم و وسطاش به طرز وحشتناکی هم خوابم میگرفتا...اما سر لج افتاده بودم که کارو تموم کنم. چون میدونستم اگه بخوابم؛ با توجه به اینکه کلا خوابم خراب شده دیگه؛ فردا خیلی پربازده نیستم و حال گندم! باهام میمونه. عاقا خلاصه من با بدبختی مطالبو نوشتم و هی ذهن کمالگرام میگفت این آشغالا چیه نوشتی و هی بش میگفتم خفه شو!

خلاصه نه تا مطلب آمده کردم که هر کدوم نهایتا هم ۲۰۰-۲۵۰ کلمه بودن! یعنی شما گشادی رو ببینید عزیزان! تازه به جای ده تا مطلب نه تا نوشتم چون دیگه نمیکشیدم...بعدش هم فرستادم واسه رییس پروژه و توضیحاتو دادم. این وسط ها هم رفتم دو تا تخم مرغ ویه سیب زمینی ابپز کزدم و بعد که خنک شد برش زدم و نمک و فلفل زدم. همسر که بیدار شد بهش اونا رو صبونه دادم و کلی خوشحال شد. البته از نخوابیدن من برگریزان هم شده بود:)))) بعد هم گفت گلوش درد میکنه که تا لباس بپوشه آبجوش و لیمو و عسل درست کردم براش. داشت دیرش هم میشد که بفیه تخم مرغ و سیب زمینی ها رو ساندویچ کردم دادم بهش تا تو راه پادگان بخوره. خودم هم رفتم تو هپروت....

از ساعت نه و نیم(یعنی بعد سه ساعت خوابیدن!) با سر و صداها بیدار شدم ولی هی زور میزدم بخوابم! خلاصه تا یازده خودمو کشوندم که بالاخره بیدرا شدم. خیلی داغون بودما! فقط یه حموم رفتم؛ کتاب بیوتن رو خوندم و ناهار خوردیم و بعدش هم با مامان و خواهر رفتیم سایپا برای انصراف از ماشینایی که بابا به اسممون خریده بود...رسما کلاهبرداری بود دیگه:( فکر کن بابا هفت هشت ماه پیش پونزده تومن داده بود برای هر ساینا؛ حالا میگفتن چهل تومن دیگه بده تا بت بدیمش! عملا قیمت بازار! که خب هییچ سودی نداشت. واقعا توی این فروشای ایران خودرو و سایپا فقط فروش قطعی جواب میده؛ اونم اگه صبر ایوب داشته باشی...مثلا مامان یه دویست شیش صندوق دارو گرفت پنجاه تومن! الان نزدیک نود باشه فکر میکنم...البته هفت هشت ماه پیش پولشو داده بودن. خلاصه؛ از نمایندگی که برگشتیم من رفتم آرایشگاه ابروهامو برداشتم و هی دیگه علافی و نت گردی و کتاب و... شب هم مامان کوکو سیب زمینی طلایی و داغ و نازک باطعم بهشتی درست کرد که مردم براش! همسر که اومد شام خوردیم و برگشتیم خونه و دیگه کار خاصی هم نکردیم.

چارشنبه؛ ساعت چهار وقت دکتر داشتم و چهار و نیم هم خالم مهمونی آش پشت پا برای پسرش که رفته امریکا گرفته بود. من هم از صبح خیلی حال نداشتم؛ فقط خونه رو تمیز و مرتب کردم؛ دوش گرفتم و شیو کردم؛ وسایل مهمونی رو جمع کردم و یه ربع به سه از کرج زدم بیرون به سمت سعادت آباد که گم شدم وچهل دقیقه گشتم!

حالا قشنگیش کجاست؟ آدرس این دکتره چهار قدم پایین تر از محل کارمه که تا دو ماه پیش میرفتم! بله! یعنی یه خروجیو از یادگار دیر پیچیدم و دیگه کل سعادت آباد و شهرک رو میگشتم دنبال بلوار پاکنژاد! من عملا جی پی اس ذهنی ندارم. نمیفهمیدم کجام نسبت به مقصد و فقط میرفتم و میپیچیدم! توی ترافیک و شیب هم نمیتونستم از مپ استفاده کنم (ویز ندارم متاسفانه و فکر میکنم اگه داشتم و این صداشو! فعال میکردم؛ نصف مشکلاتم حل میشد:)) خلاصه... دو سه بار هم نزدیک بود تصادف کنم! اصلا دلم نمیخواد به کسی راه بدم متاسفانه و اونجام که همه بنز و بی ام و و دست فرمونا خفن! خلاصه رسیدم و یه جای پارک عالی هم در کمال تعجب گیر اوردم که ماشینه تا من رسیدم رفت! انقدر عجیب! خلاصه چهار و سی و پنج دقیقه رفتم مطب و عذرخواهی کردم که کسی هم ناراحت نشده بود:)))

دکتر روانپزشک رفته بودم. توضیحاتش رو بعدا مفصل تر خواهم داد...چون هنوز نتونستم برم داروهامو بگیرم

همون اول گفت از رو چهرتون فکر کردم مجردین! خیلی زود ازدواج کردین؟ که با توجه به آرایش نسبتا کاملی که داشتم (به خاطر مهمونی؛ خط چشم و ریمل و ضدآفتاب و برق لب داشتم) و قاعدتا سنمو بالاتر نشون میداد؛ خرکیف شدم:))) بعد هم گفتم که چهار ماه پیش اومدم و داروهامو خوردم ولی دیگه نشد بیام و کلا اهمال کارم و... که گفت اگه واقعا میخوای درمان شی باید یک سال بیای (ماهی یه بار) و این حالت به خاطر همون دپرشنه و به هرحال این چرخه نمیشکنه تا حداقل این یه کارو هر طور شده انجام بدی. من هم عهد کردم حتما بیام مرتب و داروهامو مصرف کنم و موقع بیرون اومدن هم وقت ماه بعدو گرفتم.

یه جمله قشنگی که دکتر گفت این بود که دپرشن و اضطراب ترمز زندگین و باید حل بشن تا همه چی درست بشه. مشکل خوابم رو هم گفت مرتبطه با این دو تا مشکل و ملاتونین رو هم پرسیدم که گفت دارو نیست و بیشتر کمکیه و گیاهیه؛ اگه واقعا اثر داره روت مشکلی نداره خوردنش. خلاصه که نگران خوردن ملاتونین نباشید!

بعد مطب هم اومدم سمت باغ فیض که دوباره یه کم گم شدم ولی زود پیدا شدم! مهمونی هم آش بود و چند مدل فینگر فود و سالاد و... و خب بد نبود. من بینهایت خسته بودم و اونجا هم که خیلی چیز خاصی نبود برای لذت بردن.... برگشتیم و همسر بیچاره هم تا نه و خورده ای موند شرکت که بعد ما برسه. شامشو که آورده بودیم خورد و خوابیدیم. فرداش پنجشنبه پاشدم و شورع کردم به نوشتن یه مطلب برای یه سایت. هزار و دویست کلمه نوشتم تا عصر و خواستم بیام که دیدم همسر سوییچ منو برده! خلاصه مجبور شد زود بیاد و تو ترافیک عصر آخرین پنجشنبه برگردیم کرج! چون دیجی کالا قرار بود شیش تا نه بستمونو بیاره. خداروشکر نزدیک بودیم که دیجی اومد و زنگید. ما هم گفتیم زود میرسیم و رفت ده دقیقه بعدش اومد. خب ما اصفهان که بودیم؛ مادربزرگ پدریم دویست تومن هدیه نقدی داد بهمون بابت سالگرد ازدواجمون و قرار بود این خریدا (دستمال و لنگ و دورفرمون و سردنده و... بودن) رو با اون بدیم. همسر پولو برد پایین و بعد اومد بالا که یارو میگه نقد نمیشه و کارت به کارت کن. تو میدی از کارتت بردارم بعد نقدا رو ورداری؟ که من هم گفتم نه! اونم به شدت بش برخورد و گفت خداروشکر محتاجت نیستم و از حساب شرکت داد و بعدا گذاشت سر جاش. آقا این رفت تو قیافه و چند روزی قهر کردیم!شبش خالش یه باغ دعوت کرده بود اطراف کرج که مال محل کارشون بود و باید چادر سر میکردیم. منم چادرمو از تهران آورده بودم. آماده شد ولی من هی لفت دادم. بعد وسط هال خوابش برد و منم آرایشمو کردم و مانتو شلوارمو پوشیدم. هیچی هم نمیگفت! که بریم؟ میخوای بریم؟ نمیای؟ من رفتم اصن! هیچی آقا! مطلقا! منم عصبی شدم وکلی حرف بد زدم و تو بغض و گریه راه افتادیم و دیگه دیر هم شده بود و هی مامانش زنگ میزد. رفتیم و دم در تو ماشین دستمو گرفت فشار داد. 

اونجا که هستیم؛ زن و مردا خیلی قاطی نمیشن و جدان. حالا سمت ما هم ینجوری میشه گاهی ولی مثلا عجیب نیست که من بشینم کنار همسرم. اونجا هی دو سه بار گفتم بیا بشین اینور که نزدیکم باشی و توجهی نکرد. دیگه بیخیال شدم و اولویه خوردیم و ساعت یک و نیم برگشتیم و من هم تو هال خوابیدم! شب قبلش تا چهار و نیم بیدار بودم و دفتری که سه سال پیش توش حرفامونو مینوشتیم رو میخوندم و گریه میکردم! صبح جمعه هم باید میرفت شرکت؛ ولی من هرچی پاشدم دیدم خوابه و صداش نکردم. بعد که بیدار شد هم گفت نمیخوام حرف بزنم و در سکوت با یه صورت فوق ورم کرده؛ اومدیم تهران و اون مترو پیاده شد و من رفتم خونه مامانم. دیگه حرف زدیم وناهار خوردیم و دوش گرفتم و...تا ساعت شش که خونه خاله کوچیکم دعوت بودیم برای تولد پسرش و مامانم اینا گفتن زودتر میرن چون معلوم نیست همسر کی بیاد. منم یه شیر وانیل نسکافه خوردم تا ساعت هفت و نیم که بالاخره رسید و رفتیم شرق شرق تهران! خیلی خوب بود و خوش گذشت. شب هم برگشتیم و من کنارش نخوابیدم باز. چون خواهر هم تو خونه خاله پرسید چش شده و اینا.

شنبه صبح بیدار که شدم؛خیلی کار خاصی نکردم تا بعداز ظهر؛ فقط یه پلو اسپانیایی پختم که همون استانبولیه با کمی قر و فر! راستی به خواهر هم یاد دادم تو خونه صورتشو پاکسازی کنه و از نتیجه خیلی راضی بودیم!

ساعت سه اینا برگشتم کرج با ماشین و الحمدلله به ترافیک هم نخوردم. دیگه یه کم خوابیدم؛ یه کم لش کردم و خونه رو مرتب کردم. مامانم زنگ زد و گفتم عمرا شام نمیپزم برای همسر که هی گفت بپز و منم قبول نکردم! منتها فهمیدم که همسر بنده خدا فکر کرده سوییچ ندارم و بدون ماشین رفتم؛ تا خونه مامان اینا اومده و دیده که ماشین نیست. به همین خاطر ساعت یه ربع به یازده رسید خونه! منم دلم سوخت با اینکه تقصیر خودش بود و در نیم ساعت؛ رولت گوشت عالی پختم با دستور خانوم دکتر زد جان! که خودم هم نخوردم:)

شب دوباره تو اتاق صورتی خوابیدم . صبح فرداش یکشنبه از پادگان و شرکت مرخصی گرفت و صبحونه آماده کرد و من هم پیش قدم شدم و آشتی شدیم! آخر وقت یکشنبه؛ ددلاین دو تا مسابقه داستان نویسی بود و منم سر لج افتاده بودم که حتمااا یکی بنویسم! دیگه هی مینوشتم و ناهار هم پیتزا گرفتیم از بیرون و هیولا دیدیم. شام هم بادمجون و مرغ گریل درست کردم؛ واسه همسر با ذرت مکزیکی و برای خودم با کینوا. همسر زود خوابش گرفت و خوابید و منم داستانمو تموم کردم و فرستادم خلاصه در واپسین لحظات و یک ونیم خوابیدم. 

امروز ساعت هشت از خواب بیدار شدم و دیدم پریود شدم. اولش تعجب کردم چه بی درد اومده ولی بعد دهنمو سرویس کرد و پاره شدم! خلاصه صبونه ارده شیره خوردم و شیرنسکافه داغ (میدونم نباید کافئین خورد ولی من نمیتونم متاسفانه!) و ژلوفن. آقا داشتم میمردم....زنگیدم به مادرم و گفتم نمیام که اون طفلک هم غذا درست کرده بود برام...ناراحت شدم:(((

خب؛ آدم موقع پریود دل نازکه و مریض. دلش میخواد یکی ناز و نوازشش کنه و بهش برسه. منم تا خونه پدری بودم خودمو واسه مامانم لوس میکردم. البته نه خیلی یا به اندازه خواهرم. چون کلا کولی نیستم. تو دوران دوستی و نامزدی هم همسرم محبت کلامی میکرد. البته متاسفانه هنوز هم درک نمیکنه وضعیت روحی و جسمی رو ومثلا یه نازی میکنه میره:/ خب من این یاد ندادن خونواده رو از حیا و نجابت نمیدونم. همسر خواهر کوچک هم داره و مادرش هنوز هم پریود میشه. پریود چه بدی داره؟ مثل سرماخوردگیه و مرد باید قبل ازدواج در مورد شرایط زن رضایت داشته باشه. خلاصه منم صبح کنترلو از وسط میز آشپزخونه جمع کردم و دیدم قیمه های هفته پیش باید ریخته بشن دور و جاروی دستی و لگن هم وسط حمامن. به همسر پیام دادم وسط درد کشنده و گفتم چقدر بی نظمیش رو مخمه و اینکه یه غذا رو دوبار نمیخوره و باید بریزمش دور:(((( من شاغل که بودم ساعت هشت شب میرسیدم خونه و دو مدل غذا میپختم! حالا دخترعموم که همسن منه و دو هفته پیش عروسیش بود میگه من یه روز کتلت درست کردم انقدر خسته شدم که سه روز فقط خوابیدم! دیگه غذای اینجوری درست نمیکنم. تنبلی خیلی بده ولی جدی دوست دارم این اخلاقشو درست کنه همسر و بد غذا نباشه. میگه من دیشب گفتم چیزی نپز با میوه و پاپ کورن و چای سیر میکنیم خودمونو! خب من این سبکو نمیپسندم. نه که همش غذای سنگین؛ ولی مثلا اگه میگفت غذا نپز قیمه ها رو گرم میکنیم؛ نون و پنیر و سبزی هم هست یا مثلا املت میزنم و... اوکی بود. هدف پر کردن معده که نیست... «یو آر وات یو ایت» یا «بشقاب من سرزمین من است..»

بگذریم؛ داشتم میگفتم کسی رو نداشتم براش ناز کنم و از شدت درد؛ تو خونه خالی جیغ میزدم و گریه میکردم! گفتم پاشم از خودم مراقبت کنم:

رفتم یه دوش سریع آب گرم گرفتم. درسته دردم بیشتر شد ولی به نظر من حتما باید یکی دو روز اول رفت حموم. حداقل من شخصا بسیار انرژی منفی دارم اینجوری و از کثیفی و بوی بد خودم انرژیم صد برابر کم میشه. 

اومدم و یه گرمکن بلند طوسی روشن پوشیدم (به نظر من موقع پریود مهمه که شلوار گرم و نرم پوشید! مگه وسط چله تابستون که اونم باز شلوارک ارجحه به نظر من تا دامن. کثیف کاریش هم خیلی کمتره.) یه بلوز خیلی شیک کاربنی و ناخون هام رو هم سوهان کشیدم و لاک بنفش زدم که خب؛ چون اصلاااا بلد نیستم لاک زدن این پروسه دو ساعت طول کشید و صدبار پاک کردم و از اول زدمش! الانم تازه خیلی تمیز نیست ولی خب؛ به ز هیچیه! موهامم شونه کردم.

گفتم که ارده شیره خوردم که گرمه و شیر نسکافه دارچینی بینز عزیزم رو با شکر خیلی خیلی کم و ژلوفن نوشیدم. 

میگو گذاشته بودم بیرون که ناهار باش بپزم؛ ولی دیدم این غذا مناسبم نیست و دلم یه  چیز گرم و نرم و راحت میخواد. چاره ام خانوم دکتر زد نازنینم بود: من همه دستورات غذایی و سلامتی و زندگیشون رو توی یک دفترچه نوشتم و توضیح المسائل منه اون دفتر! عدس و جوی دو سر و کمی پیاز خشک و سسیب زمینی خورد شده و کمی گوشت چرخ کرده رو ریختم توی زودپز با سه لیوان آب. زیره؛ زنجبیل؛ گلپر و نمک و فلفل زیاد هم ریختم روش. خانوم دکتر گفته بودند هویج که نداشتم. در فریزر که باز شد دیدم یک بسته دارم هویج رنده شده یخ زده از پارسال! برای مادرم طلب خیر کردم و نصف هویج هم رفت توی زودپز. بیست دقیقه بعد؛ لیمو ترش رو آب گرفتم توی کاسه و این سوپ/حلیم بهشتی رو ریختم روششششش! انقدر مزه بهشت میداد که داغ داغ میخوردمش و دهنم زخم شد! وای خدا چه مائده ای بود این غذا! طعم و عطر بی نظیر و آبی بر آتشم! گرم و نرم و پر شدم و دلم آرام شد. کار زیاد داتم ولی گفتم گور پدر همه! لمیدم زیر پتو و چند دقیقه کوتاه هم کولرو زدم. گفتم میگوها باشه واسه شام ولی نظرم عوض شد! گذاشتمش تو فریزر. شام به من چه. تخم مرغ هم باشه من راضیم. 

الان هم دلم قهوه فرانسه دمی میخواست؛ ولی تعمیر فرنچ پرسم به دست پدر شوهر عزیز به ماه سوم کشیده و حال قوری شستن هم نیست! بعد هم دیدم قهوه دکافئینه دارم؛ ولی گفتم دمنوش خوشمزه بخور! انرژیت زیاد شه! حالا هم دارچین و لیمو عمانی و گلاب و زعفران و نبات بغل دستمند و بوشون مدهوشم کرده. 

آب هم باید زیاد بخورم گرچه دلم نمیخواد. چون به دفع سریعتر مواد زاید کمک میکنه. یه لیوان خوردم (لیوان من معادل دو لیوان معمولیه) و توی این یکی هم تخم شربتی ریختم و روی میز کارمه. ژله هم توی یخچاله برای آخر شبم. امگا سه و هماتونیک و خرما هم روی میزه و باید بخورم.

عاشق لیوان دمنوشمم که چوب دارچین و پرک لیمو روی مایع طلایی رنگش ایستادن و ایییینقدر قشنگ و ملیح و انرژی بخشه که نگو!

یه عالمه کار و برنامه ریز و درشت میخوام وارد روتین زندگیم کنم؛ ولی نیمشه. فعلا تصمیم دارم تا اخر هفته؛ کارآموزیمو تحویل بدم و پروپوزالمو کامل کنم و برای ازمون جمعه بخونم و توی اون هفته؛ کم کم روتین روزمرمو تغییر بدم.