۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

27م

روز فسته و باید حداقل تا ۱۲ یا یک ظهر چیزی نخورم. گشنمه. شایدم تلقینه ولی الان رفتم رو وزنه و یک کیلو اضافه کردم. تنها امیدم اینه که به خاطر پریودم باشه و امروز فردا پریود شم. وگرنه واقعا دلم میشکنه. هفته دیگه کلش فسته و من باید امید داشته باشم که بتونم این کارو انجام بدم و تنها چیزی که بهم امید میده اینه که وزنم بیاد پایین.

چند وقت قبل یه صفحه تابستونی خیلی قشنگ تو بولت ژورنالم درست کردم و باکت لیست تابستونمو نوشتم ولی هیچیش خط نخورده و این بهم هم اضطراب میده و هم ناامیدی و بی انگیزگی. انقدام موارد پیچیده ای نیست. مثلا استخر رفتن چیه؟! برام شده رویا.... حالا شاید برم ولی خب کی؟ با چه پولی؟! گه تو کار و تو روحیه من که انقد اورتینکینگ میکنم و گشادم و زود نمیپرم تو دل کارها. برعکس سال قبل، حضور ع تو روزانه نویسی هام کمتر شده و این یعنی قدم رو به جلو. 

دلم میخواد امروز سه تا پروژه رو بنویسم و بدم بره. دلم میخواد تو این هفته هم برم دنبال پاسپورتم هم دنبال مقاله نویسی دانشگاه هم مایو بخرم هم برم استخر. ولی احتمالا هفته خیلی تخمی در انتظارمه چون آخر ماهه وبعیده تو این هفته پولی بهمون بدن:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

روزایی که گذشت

پست قبل الان تموم شد و انگار ذهنم خالی تره... میخوام از روزایی که گذشت بگم...

یکشنبه از سرکار که اومدیم بیرون، با همکارم رفتیم یه پاساژ سر راهمون و برای دوست پسرش کادو گرفتیم. بعد من از سبزی فروش دم ونک یه عالمه ریحون با یه دسته پیازچه و نعناع گرفتم. از غرفه کناریش هم یه کم بادوم زمینی و یه کم گردو. دیگه کلی تو صف تاکسی وایسادم و خسته و پاره، ساعت نه شب رسیدم خونه تازه! بعد شروع کردم:

همه چیزای جمع کردنی هال و پذیرایی رو انداختم تو اتاق خواب. آشپزخونه و هال و اتاق مهمون رو مرتب کردم. گاز رو پاک کردم و کانترها رو گردگیری کردم. پذیرایی و هال رو کامل گردگیری کردم و ظرف های شسته شده رو جا انداختم. ع ساعت ده و نیم بود که رسید و من از موقع رسیدن هنوز نشسته بودم! اونم یه کم خرید کرده بود که جا انداختم... بعد هم شام خوردیم که همبرگر سرخ کردم و نشستیم به سریال دیدن. موقع سریال هم من سبزی ها رو پاک کردم و خیس کردم؛ گردو نگینی خورد کردم، قارچ اسلایش کردم و خیار خورد کردم و پیازچه. مرغ هم خورد کردم و مزه دار کردم. بعد دیگه همسر رفت خوابید و من تا دو شب ریحون و بادوم زمینی و روغن زیتون و گردو و سیر رو ریختم تو غذاساز و سس پستوی نازنینی تحویل گرفتم!

حالا شب خوابم نمیبرد دیگه....

کلا دو سه ساعت خوابیدم... صبح دوش گرفتم و یه جمع و جور کردم و با ع اومدیم سرکار. کلا تو چرت بودم اون  روز! ساعت ۶ هم رفیقم کاف اومد دنبالم که دوستش و دوست پسر دوستشم باهاش بودن تا نصفه های مسیر. خلاصه کلی حرف زدیم تو راه و دیگه ع چند دقیقه قبل ما رسیده بود خونه. میوه آوردیم و ع رفت دنبال کار ماشین. منم پاستا گذاشتم جوش بیاد و آبکش کردم و قارچ و مرغ رو انداختم تو تابه. پرسیدم سس پاستا چی باشه که گفت آلفردو. منم آلفردو درست کردم ولی یه ذره از مرغ و قارچ ها رو با سس پستوی دیشب مخلوط کردم که اونو بیشتر دوست داشت. آبدوغ خیار هم درستیدم و خلاصه دور هم شام زدیم و خندیدیم و اینا. دیگه من و ع پاره رفتیم خوابیدیم و کاف هم رفت تو اتاق مهمون. صبح کاف جایی کار داشت و رفت منم تا نه خوابیدم چون مرخصی بودم!

ع اومد و کاره نشده بود.... کاف صبونه فقط چای خورد منم شیرنسکافه. بعد هر چی گفتم ناهار چی گفت املت که منم یه بسته بادمجون کبابی داشتم تو فریزر و یه پیازم سرخ کردم و شد کشک و بادمجون. تا موقع ناهار با هم حرف زدیم و کار کردیم و من کلاس یوگا ثبت نام کردم خیلی یهویی!

بعد هم حدود ۴ بود که دوستم رفت و من ولو شدم تا شب.... ع اومد و وسایلشو جمع کرد. من دوباره شب پنیک شدم و نتونستم بخوابم و فکر کنم تا ۳ بیدار بودم. صبحم اسنپ گرفتم و دوباره سرکار تو چرت بودم... برگشتنم خیلی مزخرف بود جهارشنبه....

شارژ گوشیم تموم شده بود و راننده تاکسی بهم گیر داد و شماره داد... ساعت نه و ربع شب پیاده و خسته و بدون گوشی کلی راه رو پیاده اومدم و تو دلم گریه کردم...

سر راهم یه بسته سالاد ماکارونی نامی نو گرفتم و شام خوردم با یه بستنی. از یه پیجی هم رژیم گرفتم. بعد الپرازولام خوردم و خوابیدم. فرداش پاشدم و رژیم رو شروع کردم...خیلی هم کار خاصی نکردم. جمعه هم که ع از ماموریت برگشت و تو خونه گذشت. شنبه هم سر کار اتفاق خاصی نیفتاد.... امروز هم باز کاری نکردم و کارای تلنبار شده داره منو میکشه:(

اب هم هنوز قطعه و من خیس عرق نشستم پای لپ تاپی که شارژش داره تموم میشه و نمیدونم شارژرش کجاست و فکرای پست قبلی داره مغزمو میخوره و خوابمم نمیاد دوباره و احتمالا با این اوضاع خوابم، فردامم به خاک رفته....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

فقط برای تخلیه ذهنم

از سر شب آبمون قطعه.....

گرمه چون نمیشه کولر زد و خوابم نمیبره. فکر میکردم خیلی کارامو این دو روزه ببرم جلو اما نشد. الانم که خوابم بهم ریخته. حالم خوب نیست. روحی یعنی. فردا میخوام درباره این مشکلم با تراپیستم حرف بزنم. غصه دارم و حس گناه چون انگار عاشورا کمرنگ شده. چون انگار کسی دیگه بهش اهمیت نمیده. چون برخلاف هر سال که کل دو روز با خاله ها خونه مادرجون جمع بودیم امسال از این خبرا نیست و مادرجون و پدرجونم تنها موندن. باز اشکم راه افتاد.... من مذهبی نیستم اما این چه حسیه نمیدونم.... مامانم و بابام و خواهرک و دوماد شمالن. یه خاله دیگمم... دلم واسه مادرجون و پذرجونم میسوزه! خدایا چمه.... خودم عزاداری نمیکنما اما از اینکه بقیه عزاداری نمیکنن حالم بده.... قلبم داره میترکه و فکر میکنم یه باور ناخوداگاهی داره رنجم میده... فردا درباره این موضوع با تراپیستم حرف میزنم... قول! درباره رابطم با ع... روزی که کاف اینجا بود  و حرفهایی که زدیم... دلیل نرفتنمون به شمال و حسی که داشتم اون شب... حس افسردگی... کاری نکردن.... غصه و غصه! نمیتونم با کسی ارتباط بگیرم... عمرم که داره قطره قطره تموم میشه... خدایا چقدر ذهنم پره... چقد دلم پره... چقدر کار دارم.... خسته شدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

24

عجیبه به نظرم! به نظرم این حجم از بی مسئولیتی آدما عجیبه. من تو شرکت واسطم بین فریلنسرها و شرکت که کارو تحویل بگیرم و واحد مالی براشون پول بزنه. (کار درصدی نمیکنما.. منظورم از واسطه نوع ارتباطاته نه کار...) و انقدر این ماه پول بچه ها کم شده و بعد دو ماه نزدن و.. که دارم خل میشم. از یه طرف این آما منو میشناسن و از من پیگیری میکنن و از طرف دیگه شرکت هم پول نمیده و گردن کلفته! اوضاع خیلی خیته خلاصه و خودمم همش استرس و اعصاب خوردی و استرس دارم. بعد این شرکت خیلی بزرگ و پولداره و گس وات؟ میلیارد میلیارد پول به اینفلوئنسر میده ولی دو میلیون پول فریلنسر مونده از دو ماه پیش... خلاصه که خیلی خیلی استرس و اعصاب خوردی دارم الان... کارای خودمم مونده که بعدا باید ازش حرف بزنم... کاری هم از دستم برنمیاد... و خب خودم تو ساید فریلنسر هم بودم و هستم و همین بیشتر روانمو خراش میده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

جریان سیال ذهن

خوابم میاد و کلی کار دارم... سه ماهه که کارمند تمام وقت شدم و دیگه تقریبا جونی برام نمونده:(( البته من خیلی اتفاقات خوبی رو از این طرف سال پشت سر گذاشتم. دیدارهای خوب، نامزدی خواهرک، کار تو به شرکت خفن! سفر به اصفهان و شمال و دراومدن اسمم تو قرعه کشی ماشین. خدا رو هر جوری شکر کنم کمه... خیلی خیلی حالم بهتره و قلبم آرومتر.... خستگی کار هست و آرزوهایی که با این پولها براورده نمیشه و عمری که پروااااز میکنه اما در مجموع همه چی خوبه.

امیدوارم امشب سیل خطرات زیادی نداشته باشه... امیدوارم زود یه مطلب دیگه درباره فواید بازی گروهی بنویسم و تموم شه و بخوابم. امیدوارم فردا راحت بیدارشم و امیدوارم که بتونم تا دوشنبه خونه رو مرتب کنم (در حد سمبل کاری) و سس پستو بپزم که اگه رفیقم خواست بیاد خونمون بمونه شام داشته باشیم. برای ناهار هم شاید سالاد سزار درستیدم. خدا رو چه دیدی؟

کارایی که باید برای خونه بکنم ایناست:

مرتب کردن آشپزخونه

تمیز کردن جزیره

تمیز کردن گاز

گردگیری پذیرایی

گردگیری هال

گردگیری اتاق مهمان

مرتب کردن هال

مرتب کردن اتاق مهمان (این ضروری نیست)

سرویس رو هم ع شست و خونه رو جارو کشید. (در حد سمبلاسیون دیگه!)

خوراکی هم باید آماده کنم. من که الکل خور نیستم و در نتیجه بساط نداریم. یه کم میوه دارم و شاید یه موز و یه میوه تابستونی دیگه هم بگیرم. شاید هم چیپس و ماست و پف فیل. حالا باشه مطمئن که شدم از اومدنش تصمیم میگیرم.

سر کار رفتن هم مصیبت شده. خیلی خسته میشم و جمعه شب ها مثل الان انقدر برام غمگینه که باورم نمیشه. هم خیلی خوابم میاد هم ساعت کاری اونجا خیلی حساسه و نمیشه دیر رفت و هم راه دوره و پر هزینه:( دیگه اینکه زود پولم تموم میشه و آخر ماها از پس اندازم برمیدارم و واقعا اوضاع خیط میشه...

باید یه برنامه ای جور کنم که ازش پول دربیارم که انقد وابسته به کارمندی نباشم اما نمیدونم چی! البته یه ایده های خیلییییی کلی دارم که وقت نمیشه روشون کار کنم. هر چند یکی دوتاش رو رفتم دنبالش ولی به نتیجه نرسید و همون اول خورد به در بسته! من دلم نمیخواد از این مملکت برم. اینجا مال منه و میخوام اونایی که فکر میکنن صاحبشن برن... کاش بشه...

کاش بشه رمانم رو شروع کنم. کاش اونجور که رویامه زندگی کنم... آخ از این رویای شیرین! آخ!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور