این مطلب در آبان ۹۸ نوشته شده است:

همینجا بودم! پر از همون حس های بد و منفی همیشگی. پر از خستگی و نت گردی و اهمال کاری و شب بیداری و حسرت و اعصاب خوردی و اضطراب و دپرشن! راستش خودم از این حالم خسته شدم چه برسه به شما! فلذا خیلی آب و تاب نمیدم و فقط ماجراهای این مدت رو تعریف میکنم:

خب مهمترین اتفاق این مدت، قطعا ماجرای بنزین و اینترنت بود... حالا خب، من خیلی از بحث گرونی بنزین آشفته نشدم. اون شب ما خونه مادرشوهرم مهمونی بودیم که ساعت دوازده یکی از مهمونا این قضیه رو گفت و نه من نه همسر؛ خیلی تعجب نکردیم. به هرحال قیمت بنزین از آب معدنی هم کمتر بود و باید این اتفاق می افتاد...اما نحوه اعلامش و تاثیرش روی اقتصاد در شرایط فعلی درست نبود به نظرم. حالا من هم مثل همه کاره مملکتمون میگم که سواد اقتصادی ندارم! و البته که برعکس ایشون تصمیمی هم نمیگیرم که زندگی همه رو به هم بریزه...

خلاصه من اون شب خیلی ناراحت و متعجب نبودم و فقط دل نگران بابام بودم که هزینه هاش سه برابر میشه در حالی که درآمدش همونه! چون بابام خیلییییی زیاد توی جاده و سفره و حداقلش هفته ای هزار کیلومتر رانندگی میکنه. اوضاع عادی بود تا شنبه و اعتصاب ماشین ها و بعد هم شلوغی و قطعی.... اولش من خیلی عصبانی بودم از اعتصاب کننده ها! چون اون روز ما رفتیم خونه خاله مامانم آش بخوریم تو هوای برفی و خاله هام همشون موندن تو ترافیک وحشتناک و مجبور شدن ماشیناشون رو رها کنن تو اون هوا و شلوغی... خواهرم هم برای دانشگاهش باید میومد کرج که وسط اتوبان سنگ انداخته بودن و مجبور شده بود برگرده...ساعت ها معطلی و اعصاب خوردی و هیییچ دستاوردی! ترسناکش این بود که نیم ساعت بعد رسیدن خواهرم به خونه، سوار ماشین شدیم که بریم مهمونی و ماشین از پارک درنمیومد! چرا؟ لاستیک منفجر شده بود!!!

نمیدونم چرا یا کی... این ماشین مامانم جدیده. دویست و شش اس دی  تحویلی تیر که هنوز هزارتا هم کار نکرده و غالبا تو پارکینگه. اما لاستیکش گلداستون آشغااال بود و احتمالا بر اثر سردی هوا ترکیده بود.... خلاصه با ماشین ما رفتیم و بسیاااار هم خوش گذشت!

خب در طول این یه هفته ده روز قطعی؛ من خیلی تحت تاثیر قرار نگرفتم. اتفاقا به مامانم و خواهرم که به شدت عصبانی و افسرده بودن مدام روحیه میدادم گرچه خودم هم ناامید بودم از مملکتم... ولی خب روحیمو حفظ کردم. یکی دو تا مهمونی هم داشتیم و عروسی هم رفتیم. در مقابل خبر کشتارها هم تا حد ممکن سعی کردم خودمو نگه دارم و با اینکه خونه ما گلشهر کرجه که میدونید آبستن چه اتفاقات غمنگیزی بود این مدت؛ بیرون نرفتم و از اخبار دور موندم. فقط وقتی اومدم بیرون دیدم که تمام بانک ها سوختن و فقط خرابه مونده از همش...

یکشنبه که نت داشت گزینشی و یواش یواش وصل میشد؛ یونی کلاس داشتم که تشکیل نشد و توراه برگشت به خونه مامانمینا توی اتوبوس بودم که تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستای ارشد بود. با خوشحالی و خوشخلاقی باهاش حرف زدم که حس کردم مثل همیشه نیست...بهم یه خبری رو داد که هرچی بیشتر گذشت؛ بیشتر متوجه عمق فاجعه اش شدم....

ما یه همکلاسی داشتیم به اسم صدف تو ارشد. دختر بسیار زیبا و قرتی!!! و البته با رفتارهای اغراق شده! عاشق یه استادی بود و ماجراهایی داشتن و این هم افسردگی گرفته بود شدید.گریه های همیشگی، رفتارهای عصبی وجلب توجه کننده...من با صدف فقط در حد سلام علیک ارتباط داشتم و کلا هم دوست صمیمی نداشت. یکی از دخترا که دوستش بود رو تو مهمونی تابستون دیده بودم و میگفت که با دیوونه بازیاش و خودکشی های الکی و از روی جلب توجهش، خستش کرده...اون روز همه ما خندیدیم و از قضیه رد شدیم. کسی صدف رو جدی نمیگرفت کلا....