۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

قفلی

قفلم روی اهنگ ایمان اشراقی و جی جی و متاسفانه ولش نمیکنم....

شدی واسم یادش بخیر

واسم مهم نیست حال دلت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

هوای بهار، ماه رمضون و کم خوابی!

امروز روز سوم ماه رمضونه و من هنوز روزه نیستم. راستش خیلی دلم میخواد دوباره اون حال و هوای معنوی رو درک کنم؛ اما خواسته هام و آرزوهام مادی شدن! ماه رمضون منو از کارام عقب میندازه. از برنامه هام. از ورزش. از رژیم. از کافه گردی بهاره. از همه چی.... کاش زودتر تموم شه و من بتونم یه نفس راحت بکشم.

درگیریم با خوابم به حد اعلی خودش رسیده. میرم تو تخت؛ تپش قلب و بی قراری میاد سراغم! نمیتونم بی حرکت بمونم. باید خودمو هی اینور اونور کنم و یه حرکتی کنم. خیلی سخته... خیلی زیاد. نمیدونم شاید تحت تاثیر سیتالوپرام باشه.... مثلا قرار بود بهترم کنه ولی فعلا که داغونم.

از طرف دیگه خوابم هم خیلی خیلی بی کیفیت و سبکه. ساعت دو شب به زور خوابم میبره و برای سحر بیدار میشم. خودم روزه نیستم ولی ع که پامیشه منم از خواب بیدار میشم ناخوداگاه. بعد دوباره تا ۷ طول میکشه بخوابم و بعد هم وقتی ع دوباره پا میشه که بره سرکار از خواب میپرم. الان از ۱۲ گذشته و من هنوز خسته و بی حالم و کاری جلو نبردم....

ساعت ۱۰ و خرده ای بیدار شدم و یه پاتیل شیرنسکافه خوردم (میخوام یه مدت قهوه نخورم ببینم درست میشه بی قراریم؟) بعد خودمو وزن کردم و برنامه غذایی هفته قبل رو فرستادم برای دکترم. وزنم ثابت مونده که با توجه به مدل خوردن من، خودش یه موفقیته! بعد هم زنگ زدم به دانشگاه ارشد و واقعا اشکم درومد! من مهر دفاع کردم و میگه هنوز نمرت ثبت نشده! بابا چی کار میکنین آخه؟ تو عمرم دانشگاه به این چلاغی ندیدم والا!

۲۰ دقیقه هم کلاس NLP دیدم که میخوام ازش نوت بردارم و بعد هم تا شب بقیه اشو ببینم. افطار برای ع چی بپزم؟ شاید یه همبرگر براش سرخ کردم... ولی سحر رو نمیدونم واقعا. چقدر آشپزی تو ماه رمضون سخته... چقدر من غر میزنم!

امروز کلاس ورزش آنلاینمم شروع میشه و اگه امروز باهاش ورزش کنم واقعا خودمو بغل میکنم. وقت لیزر هم داشتم که حال ندارم برم:( خیلی دارم خودمو سرزنش میکنم.... کاش با خودم مهربون تر باشم.

عه یادم رفت کار اصلیم اصلا نوشتن محتواست:(((((((( خدایا بسه دیگه.... خوابم میاد و چاره چیه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

روزهای بهاری

نهم فروردینه و خوشحالم. نه اینکه خوشحالیم اینجوری باشه که بالا و پایین بپرم یا همش بخندم؛ اما ته دلم راضی و خوشحالم. اول فروردین خونه مادربزرگه بودیم. شب قبلش رفتیم ایران مال و دریاچه. رستوران کوبابا شام خوردیم و من چقدرررر غذاشو دوست داشتم!

فرداش رفتیم شمال. با مامان و بابا و ع و خواهرک. ویلای بابا خیلی قشنگه. کوچیکه ولی جاش خیلیییی قشنگه. چه جاهایی دیدیم... چه جاده هایی... روستاهای گیلان واقعا بهشته.واجارگاه و رحیم آباد و میلاش؛ بهشتی بودن که من امسال شانس دیدنش رو داشتم. بهشت مگه چیه؟

حالا هم دارم بقیه خونه تکونی رو تموم میکنم. امشب خونه خاله ام دعوتبم و شاید فردا هم مهمون داشته باشم و هیچ کار نکردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور