رابطه من و ع کلا رابطه درستی نبود. من تقریبا خودمو فراموش کردم تو این رابطه و در نتیجه اتفاقی که نباید، افتاد. ع بهم خیانت کرد.

من همیشه اگه میشنیدم مردی خیانت کرده، توقع داشتم زنش همون لحظه ازش طلاق بگیره. به نظرم زنایی که بعد خیانت طلاق نمیگرفتن احمق و ترسو بودن.

الان خودم یکی از اونام. نمیتونم طلاق بگیرم. نه اینکه ع طلاقم نده. وابسته ام بهش. وابستگی سمی و اعتیادگونه.... و خب ترس از تنهایی هم دارم. نفهمیدم کی منو از یه دختر ظاد و اجتماعی کرد یه زن تنها و منزوی و خودش دورشو شلوغ کرد... میترسم از جدایی... و خب باید صبر کنم. صبر کنم تا قوی تر بشم. یادم باشه اون بهم چی گفت. یادم باشه متنای عاشقانه ای که برای دختره فرستاده بود. اینا رو باید از یاد نبرم. اینا مهمن. ولی تا کی میشه تحمل کرد؟ نمیدونم.... پاشم برم بیرون حاجی. برم کجا؟ نمیدونم. مهرشهر خوبه یا عظیمیه؟ شاید....

حوصله ملیکا رو هم که اصلا ندارم. حاجی من هیچی کادو نگرفتم امسال تولدم... فقط همکارام بهم کادو دادن... چقدر تنهام.... چقدر خسته ام!