پست قبل الان تموم شد و انگار ذهنم خالی تره... میخوام از روزایی که گذشت بگم...

یکشنبه از سرکار که اومدیم بیرون، با همکارم رفتیم یه پاساژ سر راهمون و برای دوست پسرش کادو گرفتیم. بعد من از سبزی فروش دم ونک یه عالمه ریحون با یه دسته پیازچه و نعناع گرفتم. از غرفه کناریش هم یه کم بادوم زمینی و یه کم گردو. دیگه کلی تو صف تاکسی وایسادم و خسته و پاره، ساعت نه شب رسیدم خونه تازه! بعد شروع کردم:

همه چیزای جمع کردنی هال و پذیرایی رو انداختم تو اتاق خواب. آشپزخونه و هال و اتاق مهمون رو مرتب کردم. گاز رو پاک کردم و کانترها رو گردگیری کردم. پذیرایی و هال رو کامل گردگیری کردم و ظرف های شسته شده رو جا انداختم. ع ساعت ده و نیم بود که رسید و من از موقع رسیدن هنوز نشسته بودم! اونم یه کم خرید کرده بود که جا انداختم... بعد هم شام خوردیم که همبرگر سرخ کردم و نشستیم به سریال دیدن. موقع سریال هم من سبزی ها رو پاک کردم و خیس کردم؛ گردو نگینی خورد کردم، قارچ اسلایش کردم و خیار خورد کردم و پیازچه. مرغ هم خورد کردم و مزه دار کردم. بعد دیگه همسر رفت خوابید و من تا دو شب ریحون و بادوم زمینی و روغن زیتون و گردو و سیر رو ریختم تو غذاساز و سس پستوی نازنینی تحویل گرفتم!

حالا شب خوابم نمیبرد دیگه....

کلا دو سه ساعت خوابیدم... صبح دوش گرفتم و یه جمع و جور کردم و با ع اومدیم سرکار. کلا تو چرت بودم اون  روز! ساعت ۶ هم رفیقم کاف اومد دنبالم که دوستش و دوست پسر دوستشم باهاش بودن تا نصفه های مسیر. خلاصه کلی حرف زدیم تو راه و دیگه ع چند دقیقه قبل ما رسیده بود خونه. میوه آوردیم و ع رفت دنبال کار ماشین. منم پاستا گذاشتم جوش بیاد و آبکش کردم و قارچ و مرغ رو انداختم تو تابه. پرسیدم سس پاستا چی باشه که گفت آلفردو. منم آلفردو درست کردم ولی یه ذره از مرغ و قارچ ها رو با سس پستوی دیشب مخلوط کردم که اونو بیشتر دوست داشت. آبدوغ خیار هم درستیدم و خلاصه دور هم شام زدیم و خندیدیم و اینا. دیگه من و ع پاره رفتیم خوابیدیم و کاف هم رفت تو اتاق مهمون. صبح کاف جایی کار داشت و رفت منم تا نه خوابیدم چون مرخصی بودم!

ع اومد و کاره نشده بود.... کاف صبونه فقط چای خورد منم شیرنسکافه. بعد هر چی گفتم ناهار چی گفت املت که منم یه بسته بادمجون کبابی داشتم تو فریزر و یه پیازم سرخ کردم و شد کشک و بادمجون. تا موقع ناهار با هم حرف زدیم و کار کردیم و من کلاس یوگا ثبت نام کردم خیلی یهویی!

بعد هم حدود ۴ بود که دوستم رفت و من ولو شدم تا شب.... ع اومد و وسایلشو جمع کرد. من دوباره شب پنیک شدم و نتونستم بخوابم و فکر کنم تا ۳ بیدار بودم. صبحم اسنپ گرفتم و دوباره سرکار تو چرت بودم... برگشتنم خیلی مزخرف بود جهارشنبه....

شارژ گوشیم تموم شده بود و راننده تاکسی بهم گیر داد و شماره داد... ساعت نه و ربع شب پیاده و خسته و بدون گوشی کلی راه رو پیاده اومدم و تو دلم گریه کردم...

سر راهم یه بسته سالاد ماکارونی نامی نو گرفتم و شام خوردم با یه بستنی. از یه پیجی هم رژیم گرفتم. بعد الپرازولام خوردم و خوابیدم. فرداش پاشدم و رژیم رو شروع کردم...خیلی هم کار خاصی نکردم. جمعه هم که ع از ماموریت برگشت و تو خونه گذشت. شنبه هم سر کار اتفاق خاصی نیفتاد.... امروز هم باز کاری نکردم و کارای تلنبار شده داره منو میکشه:(

اب هم هنوز قطعه و من خیس عرق نشستم پای لپ تاپی که شارژش داره تموم میشه و نمیدونم شارژرش کجاست و فکرای پست قبلی داره مغزمو میخوره و خوابمم نمیاد دوباره و احتمالا با این اوضاع خوابم، فردامم به خاک رفته....