۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

مینویسم پس هستم

باید بنویسم. اگه ننویسم مغزم متلاشی میشه. امروز روز اول کاریم بود. ساعت شش از هیجان و نگرانی پاشدم و کارامو کردم و هشت زدم بیرون! خستم الان. خسته ولی حالم نسبتا خوبه. روز اول کار قبلی رو خوب یادمه. روز حضوری منظورمه. سی آبان پارسال. چقد بد بود حالم و شب یلدا بود و باید وانمود میکردم همه چی عالیه!

الان نمیخوام بگم عالیه اینجا. از نظر برندینگ حتی فکر کنم ضعیفتر باشه. ولی خب انگار من راحت تر شدم. سخت گیری الکیمو گذاشتم کنار... الان حالم خوشتره به نسبت قبل. زود رسیدم خونه خودم، حمام دبش رفتم و تو نت ول گردی کردم و خب البته، از کار فریلنسینگم استعفا دادم! این یکی همین الان اتفاق افتاد و هنوز حتی خانومه ندیده و یه کم نگران ری اکشنشم هستم. ولی واقعا وزنه سنگینی از روی ذهنم برداشته شد و خوشحالم واقعا! شام هم دارم و لازم نیست پاشم به آشپزی، ناهار هم که نمیخوایم....لالای لای! لالای لای!

البته اعتراف میکنم که به شدت و به شدت دلم با اون شرکتیه که رفتم مصاحبه و احتمال میدم منو میخوان. ولی خب... باید احتمال نشدن رو هم بدم و کلا تو فکر یه زندگی راحت تر باشم. اگه اینجا اوکی شه، چون کار نسبتا راحت تری داره، میتونم صبحا زود پاشم و ورزش کنم و برای دکترا بخونم، یا حتی کتابمو شروع کنم. نمیدونم خلاصه... ذهنم خیلی پیچیده و هزارتا برنامه توشه. البته خوشحالم که برنامه ها داره اینجوری پیش میره و میتونم برای آینده هدف بذارم. روزایی که افسرده بودم واقعا از ته دلم هیچی نمیخواستم.... فقط یه سری هدف رو میذاشتم که بقیه راضی بشن یا تو چشم بقیه یه ادم موفق بشم. الان باورم نمیشه چیزی رو «میخوام!» این خواستن خیلی چیز عجیبیه. تا از دستش ندی قدرشو نمیدونی. اون اشتیاق... خدایا باورم نمیشه این حس خواستن دوباره توم داره میجوشه.... واقعا نمیدونم چجوری شکرت کنم... حس زنده بودن دارم.... بعد سالها...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

اعتراف

چهارشنبه تو دوره، بچه ها از دردهاشون با خونواده گفتن. من نمیدونم چرا همه چی برام پوچ بود ولی. ذهنم هزار جا بود. نقص توجه؟ شاید! حتی قبل اینکه همسر بیاد هم سراپا گوش نبودم. سراپاگوش که هیچی! تو هپروت بودم. بازی میکردم با گوشی:///

چرا آخه؟ کاش تمرکزم درست شه. فایل شعبانعلی رو برای بار چندم گوش دادم. بعد کلی سال. ولی خداروشکر که انجامش ندادم مث همه دفترها و کلاسها و کارای دیگه. الان داره ذهنم منفجر میشه. خوابم میاد و عصبانیم. اومدم اینجا چون نمیخوام زنجیره رو بشکنم. زنجیره نوشتن دو تا سه بار در هفته رو. اندفعه میدونم چرا و چگونه میخوام وبلاگ بنویسم. برای رها شدن. برای شناخت خودم. برای خالی کردن ذهنم. اینا مهمترین چیزایین که بهش نیاز دارم. این که ذهن شلوغم خلوت بشه، بتونم متمرکز کار کنم، بتونم زندگی و مهم تر از اون ذهنمو خلوت و تمیز نگه دارم و بیشتر بفهمم چرا اهمال کاری میکنم؟ چرا ناراحتم؟ چرا لذت نمیبرم؟ چی میخوام؟ دقیقا قراره رو چی متمرکز شم و.....

این متن به نظرم نه ارزش ادبی داره و نه ارزش علمی. حتی کاربرد اصلیش که خالی کردن ذهن منه رو هم کامل انجام نداده. ولی خوبه که زنجیره رو نشکستم. به خودم صدبار میکم آفرین و به خودم افتخار میکنم. مطمئنم همه چی درست میشه.... مطمنم استمرار جواب میده. الان متنم اون چیزی نبود که میخواستم بگم و بنویسم؛ ولی بعدا، یه بار دیگه یا ده بار دیگه یا اصلا صد بار دیگه، دقیقا همونی میشه که میخوام! مطمئنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

بعد از آبان

یک ماه دیگه، دوسال از تاریخ نوشتن مطلب قبلی میگذره..... اون موقعی که حتی توان نداشتم بیام و پستم رو کامل کنم؛ نمی دونستم چه اتفاقات عجیبی داره میفته. نمیدونستم زندگیم توی بهترین لحظاتش فریز شده....

دوستی که توی پست قبل ازش صحبت کرده بودم خودکشی کرد. تا بتونم با این خبر و درد و رنج بی اندازه ای که اون روز تو خونشون دیدم کنار بیام؛ اخبار آبان منتشر شدن... دلم میخواست به سیاهی ها غلبه کنم. دلم میخواست خودمو نجات بدم از ناامیدی مطلق از این ویرانه؛ که هواپیمای اوکراینی آخرین ضربه رو بهم زد.

هنوزم اگه اتفاقی عکسی از آرش و پونه ببینم یا هر عزیز دیگه ای؛ اشکام بند نمیان. دلم سرد شد و پر ازکینه. پر از آرزوی مرگ برای سران. پر از آرزوی سیاهی و تباهی و درد براشون. نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم. کرونا نتونست منو خیلی دچار افسردگی کنه، چون بعد از زذن هواپیما، دیگه من ته سیاهی رو دیده بودم...

راستش خیلی اتفاقات افتاده. اما حالا که می‌خواستم بیام و از این دو سال بگم؛ بیشتر حرفام بوی مرگ و سیاهی میدن. گرچه که حالا که واکسن زدیم و من مسیر زندگیمو پیدا کردم؛ خیلی بیشتر امیدوارم.... به روزهای اینده. به روزی که یا این حکومت نباشه تو مملکتم، یا من نباشم تو این مملکت. دلم نمیخواد سیاسی حرف بزنم ولی خشم و کینه ای که تومه نمیذاره.... بگذریم.

فعلا کار ندارم. پروژه ای با چند جا کار میکنم ولی خب خیلی امیدوارم که یه تکون اساسی تو وضعیت کارم به وجود بیاد. البته! تلاش های زیادی هم کردم و میکنم انصافا.... روزی چند ساعت برای کارم و تخصصم وقت میذارم و خب، میدونم دقیقا چی میخوام و کجا کم کاری میکنم و کجا نیاز به تلاش بیشتر دارم.

وزنم تقریبا به مرجله ای رسیده که دیگه وزنه نتونه نشون بده! کلا از نظر ظاهر منفجر شدم....

روحیه ام خیلی مثبت تره. ترجیح میدم فلوکسیتین بخورم تا ثبات داشته باشم ولی کلا راضیم از خودم و روحیه و انرژیم. نمیگم تو حالت ایده آلم، ولی خب تو مسیرم تقریبا. حتی اگه اول مسیر هم باشی یعنی جای خوبی هستی!

همین فعلا. نمیدونم چقدر میخوام برای وبلاگ نویسی وقت بذارم. نمیدونم میخوم ازش چه استفاده ای بکنم و اینها.... ولی منتظرم که ببینم انرژی و ذهنم منو کجا میبرن...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور