یک ماه دیگه، دوسال از تاریخ نوشتن مطلب قبلی میگذره..... اون موقعی که حتی توان نداشتم بیام و پستم رو کامل کنم؛ نمی دونستم چه اتفاقات عجیبی داره میفته. نمیدونستم زندگیم توی بهترین لحظاتش فریز شده....

دوستی که توی پست قبل ازش صحبت کرده بودم خودکشی کرد. تا بتونم با این خبر و درد و رنج بی اندازه ای که اون روز تو خونشون دیدم کنار بیام؛ اخبار آبان منتشر شدن... دلم میخواست به سیاهی ها غلبه کنم. دلم میخواست خودمو نجات بدم از ناامیدی مطلق از این ویرانه؛ که هواپیمای اوکراینی آخرین ضربه رو بهم زد.

هنوزم اگه اتفاقی عکسی از آرش و پونه ببینم یا هر عزیز دیگه ای؛ اشکام بند نمیان. دلم سرد شد و پر ازکینه. پر از آرزوی مرگ برای سران. پر از آرزوی سیاهی و تباهی و درد براشون. نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم. کرونا نتونست منو خیلی دچار افسردگی کنه، چون بعد از زذن هواپیما، دیگه من ته سیاهی رو دیده بودم...

راستش خیلی اتفاقات افتاده. اما حالا که می‌خواستم بیام و از این دو سال بگم؛ بیشتر حرفام بوی مرگ و سیاهی میدن. گرچه که حالا که واکسن زدیم و من مسیر زندگیمو پیدا کردم؛ خیلی بیشتر امیدوارم.... به روزهای اینده. به روزی که یا این حکومت نباشه تو مملکتم، یا من نباشم تو این مملکت. دلم نمیخواد سیاسی حرف بزنم ولی خشم و کینه ای که تومه نمیذاره.... بگذریم.

فعلا کار ندارم. پروژه ای با چند جا کار میکنم ولی خب خیلی امیدوارم که یه تکون اساسی تو وضعیت کارم به وجود بیاد. البته! تلاش های زیادی هم کردم و میکنم انصافا.... روزی چند ساعت برای کارم و تخصصم وقت میذارم و خب، میدونم دقیقا چی میخوام و کجا کم کاری میکنم و کجا نیاز به تلاش بیشتر دارم.

وزنم تقریبا به مرجله ای رسیده که دیگه وزنه نتونه نشون بده! کلا از نظر ظاهر منفجر شدم....

روحیه ام خیلی مثبت تره. ترجیح میدم فلوکسیتین بخورم تا ثبات داشته باشم ولی کلا راضیم از خودم و روحیه و انرژیم. نمیگم تو حالت ایده آلم، ولی خب تو مسیرم تقریبا. حتی اگه اول مسیر هم باشی یعنی جای خوبی هستی!

همین فعلا. نمیدونم چقدر میخوام برای وبلاگ نویسی وقت بذارم. نمیدونم میخوم ازش چه استفاده ای بکنم و اینها.... ولی منتظرم که ببینم انرژی و ذهنم منو کجا میبرن...