۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

زندگی در رویا

هنوز نه خونه تکونی رو شروع کردم نه ورزش نه کار! تو ذهنم همه اینا میگذره و منو سرشار از استرس میکنه.... دوباره رفتم توی رویا... خودمو جوری تصور میکنم، تو موقعیتایی، با ادمایی.... که میدونم چقدر احتمالش کمه. اما از زندگیم، پناه میبرم به رویاهام.... از بچگی همینجوری بودم.

هر روز انگار داره ارتباطم با دنیای واقعی قطع میشه و بیشتر تو دنیای خیالیم غرق میشم. میدونم خوب نیست. میدونم حداقل برای نزدیک شدن به اون رویاها باید تلاش کنم.... اما انگار پرچم تسلیمو بردم بالا و میخوام بقیه عمرمو اینجوری بگذرونم... تو رویاهایی که از نظر بقیه مال ۱۰ تا ۱۴ سالگیه.... برام مهم نیست... من بانوی چاق گریفیندور توی رویاهام رو دوست دارم. بانوی چاق دیگه چاق نیست؛ خوشگله، جوون تره! بی قیده و هیچ کدوم از محدودیتای فعلی منو نداره. دوست داشتنیه، موفقه، با خفن ترین آدما میشینه، کارایی میکنه که من فعلی نمیتونم بهش فکر کنم حتی، جاهایی میده که حتی از رویا هم برام اونورتره....

دلم میخواد اوضاع خوب شه... نمیگم برسم به رویاهام. چون اسم رویا روشه... اما زندگی فعلیم اونقدر روی روال بیفته که هرازچندگاه بیفتم گیر رویا! نه اینکه کل صبح و شبم تو یه دنیای خیالی بگذره....

اوضاع خودم و ع هم چندان جالب نیست. ظاهرا مث زن و شوهرهای معمولی هستیم. ولی باطنا دارم ازش دور و دورتر میشم. هر بار جدی درباره اختلافاتمون حرف میزنیم، با اینکه ظاهرا تهش به تفاهم میرسیم ولی میبینم که اساسا سیم کشی مغزمون با هم فرق داره! نمیدونم اوضاع زندگی های متاهلی چجوریه؛ ولی درباره خودم به این نتیجه رسیدم که در ازای به دست آوردن آرامش و ثبات، عشق و شور و نشاط رو قربانی کردم.

راستش فکر میکنم تو سی سالگی، واقعا خیلی هم دنبال شور نیستم! در همون حدی که تو رویاهام تجربه اش میکنم کافیه. واقعیتش فکر نمیکنم آدمی باشم که حوصله و توان کاری به بزرگی جدایی رو داشته باشم. من پولدار نیستم که بگم بعدش میرم سراغ عشق و حال. باید عین سگ کار کنم، از آدما بترسم، حرفای مردم رو تحمل کنم و هی بشینم غصه بخورم که نکنه چیز بهتری گیرم نیاد؟

نمیدونم شاید آدمای ریسک پذیر براشون طلاق گزینه بهتری باشه. ولی من که تو عمرم کار ریسکی خاصی نکردم، با ع هم مشکل خاصی ندارم و فقط دلسردم، به چه دردم میخوره جدایی که نمیدونم بعدش اوضاع بهتر میشه یا بدتر؟

این فکرها، یه بخشی از سی پی یوی ذهنمو آزاد کرده. اون بخشی که دنبال تغییر زندگی زناشویی و راه حل برای طلاق میگشت. الان دیگه میدونم قرار نیست تغییری اتفاق بیفته و باید حساسیتم رو کمتر کنم. ع براش هیچی مهم نیست؟ خب نباشه! همیشه خسته اس؟ خب باشه. افسرده اس؟ نباید بذارم روی من تاثیر بذاره... عوضش با هم درباره سیاست حرف میزنیم، فیلم میبینیم و میخندیم، درباره دوستامون غیبت میکنیم و گاهی هم میریم گردش و خیابون گردی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

چرخ بر هم زنم یا نزنم؟

چیزی که هر روز بعد از خواب بیدار شدن میفهمم؛ اینه که این زندگی نیست که دوسش داشته باشم. این شخصیتی نیست که دلم میخواد داشته باشم. از خودم و از زندگی که ساختم بیزارم....

از ظاهرم، از چاقیم و از چیزی که توی آیینه میبینم بدم میاد.

از بیکاریم، از این که برای چندغاز باید التماس اینو اونو بکنم بدم میاد.

از اینکه درس نمیخونم، از اینکه کار خودمو راه نمیندازم، از رابطم با همسر، از رابطم با خونوادم.... از همش بدم میاد...

از خونه که دو ساله تمیزش نکردم، از وسایل خراب شده، از این بی برنامگی که همه زندگیمو گرفته بیزارم....

از تنهاییم، از نداشتن دوست صمیمی، از این حس مزخرفی که دارم بیزارم....

کاش میشد زندگی رو اونجوری ساخت که دلت میخواد....

امروز ساعت ۵ با تراپیستم وقت دارم. دلم میخواد فقط همینو بگم که از خودم بیزارم... نمیدونم باید چی کار کنم؛ نمیدونم دلم چی میخواد اما میدونم اینو نمیخوام... میدونم دلم نمیخواست تو فاصله یک سالگی تا سی سالگی، این باشم....

نزدیک عیده، اما من حوصله خونه تکونی ندارم. حوصله خرید هم ندارم چون نه پولی دارم نه هیکل مناسبی. سفری هم که قرار نیست بریم.... خدایا... یعنی میشه چند ماه دیگه بیام اینجا و بگم حوشحالم؟ خوشحالم که تو مسیر درستم؟ که خونم تمیز و مرتبه، پول دارم و کاری رو میکنم که عاشقشم؟ میشه بگم عاشق خودمم، عاشق این بانوی چاقی که دیگه چاق نیست؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور