چیزی که هر روز بعد از خواب بیدار شدن میفهمم؛ اینه که این زندگی نیست که دوسش داشته باشم. این شخصیتی نیست که دلم میخواد داشته باشم. از خودم و از زندگی که ساختم بیزارم....

از ظاهرم، از چاقیم و از چیزی که توی آیینه میبینم بدم میاد.

از بیکاریم، از این که برای چندغاز باید التماس اینو اونو بکنم بدم میاد.

از اینکه درس نمیخونم، از اینکه کار خودمو راه نمیندازم، از رابطم با همسر، از رابطم با خونوادم.... از همش بدم میاد...

از خونه که دو ساله تمیزش نکردم، از وسایل خراب شده، از این بی برنامگی که همه زندگیمو گرفته بیزارم....

از تنهاییم، از نداشتن دوست صمیمی، از این حس مزخرفی که دارم بیزارم....

کاش میشد زندگی رو اونجوری ساخت که دلت میخواد....

امروز ساعت ۵ با تراپیستم وقت دارم. دلم میخواد فقط همینو بگم که از خودم بیزارم... نمیدونم باید چی کار کنم؛ نمیدونم دلم چی میخواد اما میدونم اینو نمیخوام... میدونم دلم نمیخواست تو فاصله یک سالگی تا سی سالگی، این باشم....

نزدیک عیده، اما من حوصله خونه تکونی ندارم. حوصله خرید هم ندارم چون نه پولی دارم نه هیکل مناسبی. سفری هم که قرار نیست بریم.... خدایا... یعنی میشه چند ماه دیگه بیام اینجا و بگم حوشحالم؟ خوشحالم که تو مسیر درستم؟ که خونم تمیز و مرتبه، پول دارم و کاری رو میکنم که عاشقشم؟ میشه بگم عاشق خودمم، عاشق این بانوی چاقی که دیگه چاق نیست؟