۲۲ بهمن...

اومدم برای یکی کامنت بذارم، دیدم بهتر نیست اینجا بنویسم؟ چقدر چس ناله کنم پیش این و اون. تازه من کلا کامنت نمیذارم واسه کسی. حالا یه کاره بیام بگم وای دلم داره میپوکه که شوعرم خیانت کرده بهم؟ 

دلم میخواد به خودم فحش بدم که مهم ترین دغدغه ذهنیم شده این. دلم میخواد این بند ناف بریده شه. اما نمیشه.‌.. خودمو سرکوب میکنم. به خودم میگم وابسته. میگم بی عرضه و احساساتی و فلان.... اما شاید فقط آدم بخشنده ایم. شاید فقط این زندگی اونقدر بد نیست. نمیدونم... شایدم واقعا خاک بر سرم!

 

شب تولدشه و زنگ زد گفت میره بام. براش کیک خریدم. نمیدونم. شاید حقش باشه. اما حق من چی؟! حق من چیه؟ دلم میخواد مغزم ول کنه. آره بهم خیانت کرد. حالا چی؟ یا داره بازم خیانت میکنه یا نه فهمیده گه خورده و رها کرده. حالا من فرضو میذارم رو اولی. آیا الان طللق میگیرم؟ نه فعلا نمیتونم. وقتی هنوز از سوگ خارج نشدم و روانم به گا رفته و زندگیم گهیه و تازه ۲ هفتس جای جدید کار میکنم، حتی اگه بفهمم هم احتمالا نمیتونم به این زودی طلاق بگیرم. خب پس دهن مغزتو ببند. بچسب به کارت و ارتباطاتت و جسمت و روانت. اینا رو قوی کن و یه روزی طلاق برات خیلی آسون‌تر میشه. قول میدم...

حالم بهتره. اینا رو نوشتم که مغزم خالی شه و جدا انگار جواب داد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

من کجام؟

خیلی درد بزرگی داشت. ۱۳ تیر رو یادم نمیره. شبی که اون پیاما رو تو گوشیش دیذم. شبی که فهمیدم بهم خیانت میکنه. شبی که به پرنیان گفته بود دوست دارم تو زندگیم باشی و دخترک هم بهش گفته بود من میدونستم رابطه با متاهل سخته اما بیشتر از اینها میخوامت!

من موندم تو زندگیم. فکر کردم ضعیفم. اما الان میبینم از قدرتمه. نموندم که فراموش کنم یا ببخشم. چون نه فراموش میشه نه میخوام که ببخشم. موندم چون میخوام قوی‌تر بشم. چون این فرصتیه که با تراپی و قرص حال روحیم بهتر شه، رژیم بگیرم و ورزش کنم و شرایط کاریمو به استیبل برسونم. وقتی اونی شدم که میخوام، ازش طلاق میگیرم. نمیگم دوسش ندارم. دارم. دست خودمم نیست. خیلیم وابستشم. ولی به هر حال الان جدا شدن منو زمین میزنه. باید مطمئن شم که هر کار تونستم کردم. و بعد، خداحافظ!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

روزگار غریبیست

رابطه من و ع کلا رابطه درستی نبود. من تقریبا خودمو فراموش کردم تو این رابطه و در نتیجه اتفاقی که نباید، افتاد. ع بهم خیانت کرد.

من همیشه اگه میشنیدم مردی خیانت کرده، توقع داشتم زنش همون لحظه ازش طلاق بگیره. به نظرم زنایی که بعد خیانت طلاق نمیگرفتن احمق و ترسو بودن.

الان خودم یکی از اونام. نمیتونم طلاق بگیرم. نه اینکه ع طلاقم نده. وابسته ام بهش. وابستگی سمی و اعتیادگونه.... و خب ترس از تنهایی هم دارم. نفهمیدم کی منو از یه دختر ظاد و اجتماعی کرد یه زن تنها و منزوی و خودش دورشو شلوغ کرد... میترسم از جدایی... و خب باید صبر کنم. صبر کنم تا قوی تر بشم. یادم باشه اون بهم چی گفت. یادم باشه متنای عاشقانه ای که برای دختره فرستاده بود. اینا رو باید از یاد نبرم. اینا مهمن. ولی تا کی میشه تحمل کرد؟ نمیدونم.... پاشم برم بیرون حاجی. برم کجا؟ نمیدونم. مهرشهر خوبه یا عظیمیه؟ شاید....

حوصله ملیکا رو هم که اصلا ندارم. حاجی من هیچی کادو نگرفتم امسال تولدم... فقط همکارام بهم کادو دادن... چقدر تنهام.... چقدر خسته ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

نزدیکترین آدما میدونن از کجا زخم بزنن. منم میدونم. ولی خیلی وقتا دلم نمیاد. میترسم... اما زخمی که این آدما میزنن.... مامان! چطور تونستی کاری کنی که این همه روز از کار و زندگیم بیفتم؟ به خاطر یه حرف تو؟ از تو هم که نگم دیگه ع... عادت کردم به این بازی دادنای روانیت واسه اینکه دیوونم کنی. حتی این دو نفری که فکر میکردم عاشقمن، منو تو حال مطیع و قابل کنترل میخوان. به محض اینکه داشتم اوج میگرفتم، زدنم زمین. میدونم دیگه برنامه همینه. دیگه باید هر بار که میخوام موفق شم باید حواسم باشه.... تنهایی اگه آدم بود من بودم.... آخ که چقدر دلگیرم.... چقدر زندگیم اسیر شماها شد. برای خوشایند شماها عمرمو گذاشتم و تهش اینه که با یه حرفُ با یه کار که میدونین چطوری کنترلم میکنه، منو به بازی میگیرین!

آخ که چقدر اراحتم ازتون.... نمیبخشم. نمیبخشم چون روزها و ساعت هامو بابت حرفای شما تاوان دادم. چی از عمر و زمان مهمتره؟ من بیشترین هزینه رو دادم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

27م

روز فسته و باید حداقل تا ۱۲ یا یک ظهر چیزی نخورم. گشنمه. شایدم تلقینه ولی الان رفتم رو وزنه و یک کیلو اضافه کردم. تنها امیدم اینه که به خاطر پریودم باشه و امروز فردا پریود شم. وگرنه واقعا دلم میشکنه. هفته دیگه کلش فسته و من باید امید داشته باشم که بتونم این کارو انجام بدم و تنها چیزی که بهم امید میده اینه که وزنم بیاد پایین.

چند وقت قبل یه صفحه تابستونی خیلی قشنگ تو بولت ژورنالم درست کردم و باکت لیست تابستونمو نوشتم ولی هیچیش خط نخورده و این بهم هم اضطراب میده و هم ناامیدی و بی انگیزگی. انقدام موارد پیچیده ای نیست. مثلا استخر رفتن چیه؟! برام شده رویا.... حالا شاید برم ولی خب کی؟ با چه پولی؟! گه تو کار و تو روحیه من که انقد اورتینکینگ میکنم و گشادم و زود نمیپرم تو دل کارها. برعکس سال قبل، حضور ع تو روزانه نویسی هام کمتر شده و این یعنی قدم رو به جلو. 

دلم میخواد امروز سه تا پروژه رو بنویسم و بدم بره. دلم میخواد تو این هفته هم برم دنبال پاسپورتم هم دنبال مقاله نویسی دانشگاه هم مایو بخرم هم برم استخر. ولی احتمالا هفته خیلی تخمی در انتظارمه چون آخر ماهه وبعیده تو این هفته پولی بهمون بدن:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

روزایی که گذشت

پست قبل الان تموم شد و انگار ذهنم خالی تره... میخوام از روزایی که گذشت بگم...

یکشنبه از سرکار که اومدیم بیرون، با همکارم رفتیم یه پاساژ سر راهمون و برای دوست پسرش کادو گرفتیم. بعد من از سبزی فروش دم ونک یه عالمه ریحون با یه دسته پیازچه و نعناع گرفتم. از غرفه کناریش هم یه کم بادوم زمینی و یه کم گردو. دیگه کلی تو صف تاکسی وایسادم و خسته و پاره، ساعت نه شب رسیدم خونه تازه! بعد شروع کردم:

همه چیزای جمع کردنی هال و پذیرایی رو انداختم تو اتاق خواب. آشپزخونه و هال و اتاق مهمون رو مرتب کردم. گاز رو پاک کردم و کانترها رو گردگیری کردم. پذیرایی و هال رو کامل گردگیری کردم و ظرف های شسته شده رو جا انداختم. ع ساعت ده و نیم بود که رسید و من از موقع رسیدن هنوز نشسته بودم! اونم یه کم خرید کرده بود که جا انداختم... بعد هم شام خوردیم که همبرگر سرخ کردم و نشستیم به سریال دیدن. موقع سریال هم من سبزی ها رو پاک کردم و خیس کردم؛ گردو نگینی خورد کردم، قارچ اسلایش کردم و خیار خورد کردم و پیازچه. مرغ هم خورد کردم و مزه دار کردم. بعد دیگه همسر رفت خوابید و من تا دو شب ریحون و بادوم زمینی و روغن زیتون و گردو و سیر رو ریختم تو غذاساز و سس پستوی نازنینی تحویل گرفتم!

حالا شب خوابم نمیبرد دیگه....

کلا دو سه ساعت خوابیدم... صبح دوش گرفتم و یه جمع و جور کردم و با ع اومدیم سرکار. کلا تو چرت بودم اون  روز! ساعت ۶ هم رفیقم کاف اومد دنبالم که دوستش و دوست پسر دوستشم باهاش بودن تا نصفه های مسیر. خلاصه کلی حرف زدیم تو راه و دیگه ع چند دقیقه قبل ما رسیده بود خونه. میوه آوردیم و ع رفت دنبال کار ماشین. منم پاستا گذاشتم جوش بیاد و آبکش کردم و قارچ و مرغ رو انداختم تو تابه. پرسیدم سس پاستا چی باشه که گفت آلفردو. منم آلفردو درست کردم ولی یه ذره از مرغ و قارچ ها رو با سس پستوی دیشب مخلوط کردم که اونو بیشتر دوست داشت. آبدوغ خیار هم درستیدم و خلاصه دور هم شام زدیم و خندیدیم و اینا. دیگه من و ع پاره رفتیم خوابیدیم و کاف هم رفت تو اتاق مهمون. صبح کاف جایی کار داشت و رفت منم تا نه خوابیدم چون مرخصی بودم!

ع اومد و کاره نشده بود.... کاف صبونه فقط چای خورد منم شیرنسکافه. بعد هر چی گفتم ناهار چی گفت املت که منم یه بسته بادمجون کبابی داشتم تو فریزر و یه پیازم سرخ کردم و شد کشک و بادمجون. تا موقع ناهار با هم حرف زدیم و کار کردیم و من کلاس یوگا ثبت نام کردم خیلی یهویی!

بعد هم حدود ۴ بود که دوستم رفت و من ولو شدم تا شب.... ع اومد و وسایلشو جمع کرد. من دوباره شب پنیک شدم و نتونستم بخوابم و فکر کنم تا ۳ بیدار بودم. صبحم اسنپ گرفتم و دوباره سرکار تو چرت بودم... برگشتنم خیلی مزخرف بود جهارشنبه....

شارژ گوشیم تموم شده بود و راننده تاکسی بهم گیر داد و شماره داد... ساعت نه و ربع شب پیاده و خسته و بدون گوشی کلی راه رو پیاده اومدم و تو دلم گریه کردم...

سر راهم یه بسته سالاد ماکارونی نامی نو گرفتم و شام خوردم با یه بستنی. از یه پیجی هم رژیم گرفتم. بعد الپرازولام خوردم و خوابیدم. فرداش پاشدم و رژیم رو شروع کردم...خیلی هم کار خاصی نکردم. جمعه هم که ع از ماموریت برگشت و تو خونه گذشت. شنبه هم سر کار اتفاق خاصی نیفتاد.... امروز هم باز کاری نکردم و کارای تلنبار شده داره منو میکشه:(

اب هم هنوز قطعه و من خیس عرق نشستم پای لپ تاپی که شارژش داره تموم میشه و نمیدونم شارژرش کجاست و فکرای پست قبلی داره مغزمو میخوره و خوابمم نمیاد دوباره و احتمالا با این اوضاع خوابم، فردامم به خاک رفته....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

فقط برای تخلیه ذهنم

از سر شب آبمون قطعه.....

گرمه چون نمیشه کولر زد و خوابم نمیبره. فکر میکردم خیلی کارامو این دو روزه ببرم جلو اما نشد. الانم که خوابم بهم ریخته. حالم خوب نیست. روحی یعنی. فردا میخوام درباره این مشکلم با تراپیستم حرف بزنم. غصه دارم و حس گناه چون انگار عاشورا کمرنگ شده. چون انگار کسی دیگه بهش اهمیت نمیده. چون برخلاف هر سال که کل دو روز با خاله ها خونه مادرجون جمع بودیم امسال از این خبرا نیست و مادرجون و پدرجونم تنها موندن. باز اشکم راه افتاد.... من مذهبی نیستم اما این چه حسیه نمیدونم.... مامانم و بابام و خواهرک و دوماد شمالن. یه خاله دیگمم... دلم واسه مادرجون و پذرجونم میسوزه! خدایا چمه.... خودم عزاداری نمیکنما اما از اینکه بقیه عزاداری نمیکنن حالم بده.... قلبم داره میترکه و فکر میکنم یه باور ناخوداگاهی داره رنجم میده... فردا درباره این موضوع با تراپیستم حرف میزنم... قول! درباره رابطم با ع... روزی که کاف اینجا بود  و حرفهایی که زدیم... دلیل نرفتنمون به شمال و حسی که داشتم اون شب... حس افسردگی... کاری نکردن.... غصه و غصه! نمیتونم با کسی ارتباط بگیرم... عمرم که داره قطره قطره تموم میشه... خدایا چقدر ذهنم پره... چقد دلم پره... چقدر کار دارم.... خسته شدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

24

عجیبه به نظرم! به نظرم این حجم از بی مسئولیتی آدما عجیبه. من تو شرکت واسطم بین فریلنسرها و شرکت که کارو تحویل بگیرم و واحد مالی براشون پول بزنه. (کار درصدی نمیکنما.. منظورم از واسطه نوع ارتباطاته نه کار...) و انقدر این ماه پول بچه ها کم شده و بعد دو ماه نزدن و.. که دارم خل میشم. از یه طرف این آما منو میشناسن و از من پیگیری میکنن و از طرف دیگه شرکت هم پول نمیده و گردن کلفته! اوضاع خیلی خیته خلاصه و خودمم همش استرس و اعصاب خوردی و استرس دارم. بعد این شرکت خیلی بزرگ و پولداره و گس وات؟ میلیارد میلیارد پول به اینفلوئنسر میده ولی دو میلیون پول فریلنسر مونده از دو ماه پیش... خلاصه که خیلی خیلی استرس و اعصاب خوردی دارم الان... کارای خودمم مونده که بعدا باید ازش حرف بزنم... کاری هم از دستم برنمیاد... و خب خودم تو ساید فریلنسر هم بودم و هستم و همین بیشتر روانمو خراش میده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

جریان سیال ذهن

خوابم میاد و کلی کار دارم... سه ماهه که کارمند تمام وقت شدم و دیگه تقریبا جونی برام نمونده:(( البته من خیلی اتفاقات خوبی رو از این طرف سال پشت سر گذاشتم. دیدارهای خوب، نامزدی خواهرک، کار تو به شرکت خفن! سفر به اصفهان و شمال و دراومدن اسمم تو قرعه کشی ماشین. خدا رو هر جوری شکر کنم کمه... خیلی خیلی حالم بهتره و قلبم آرومتر.... خستگی کار هست و آرزوهایی که با این پولها براورده نمیشه و عمری که پروااااز میکنه اما در مجموع همه چی خوبه.

امیدوارم امشب سیل خطرات زیادی نداشته باشه... امیدوارم زود یه مطلب دیگه درباره فواید بازی گروهی بنویسم و تموم شه و بخوابم. امیدوارم فردا راحت بیدارشم و امیدوارم که بتونم تا دوشنبه خونه رو مرتب کنم (در حد سمبل کاری) و سس پستو بپزم که اگه رفیقم خواست بیاد خونمون بمونه شام داشته باشیم. برای ناهار هم شاید سالاد سزار درستیدم. خدا رو چه دیدی؟

کارایی که باید برای خونه بکنم ایناست:

مرتب کردن آشپزخونه

تمیز کردن جزیره

تمیز کردن گاز

گردگیری پذیرایی

گردگیری هال

گردگیری اتاق مهمان

مرتب کردن هال

مرتب کردن اتاق مهمان (این ضروری نیست)

سرویس رو هم ع شست و خونه رو جارو کشید. (در حد سمبلاسیون دیگه!)

خوراکی هم باید آماده کنم. من که الکل خور نیستم و در نتیجه بساط نداریم. یه کم میوه دارم و شاید یه موز و یه میوه تابستونی دیگه هم بگیرم. شاید هم چیپس و ماست و پف فیل. حالا باشه مطمئن که شدم از اومدنش تصمیم میگیرم.

سر کار رفتن هم مصیبت شده. خیلی خسته میشم و جمعه شب ها مثل الان انقدر برام غمگینه که باورم نمیشه. هم خیلی خوابم میاد هم ساعت کاری اونجا خیلی حساسه و نمیشه دیر رفت و هم راه دوره و پر هزینه:( دیگه اینکه زود پولم تموم میشه و آخر ماها از پس اندازم برمیدارم و واقعا اوضاع خیط میشه...

باید یه برنامه ای جور کنم که ازش پول دربیارم که انقد وابسته به کارمندی نباشم اما نمیدونم چی! البته یه ایده های خیلییییی کلی دارم که وقت نمیشه روشون کار کنم. هر چند یکی دوتاش رو رفتم دنبالش ولی به نتیجه نرسید و همون اول خورد به در بسته! من دلم نمیخواد از این مملکت برم. اینجا مال منه و میخوام اونایی که فکر میکنن صاحبشن برن... کاش بشه...

کاش بشه رمانم رو شروع کنم. کاش اونجور که رویامه زندگی کنم... آخ از این رویای شیرین! آخ!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

قفلی

قفلم روی اهنگ ایمان اشراقی و جی جی و متاسفانه ولش نمیکنم....

شدی واسم یادش بخیر

واسم مهم نیست حال دلت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور