جدایی؟

همسرو از دیروز ظهر ندیدم. بعد از دعوای خونبار... مادرش پیام داده بود بهش که این دختره با دروغ وارد زندگی تو شد. تو باید جدا شی و اینا.... حالا من از کجا فهمیدم؟ از اینکه چند روز همسر سگ تشریف داشت... میگفت کاش بمیرم و اینا... من بردمش بام... بهش گفتم دوست دارم. حتی خواستم کلبه توچال رو یه شب بگیرم که دور از کار و بار باشه...

ولی یهو به ذهنم رسید نکنه کار مادرش باشه؟

رفتم گوشیشو دیدم و بله... بار اولشون نیست! حرفشون اینه که من حجابم اونی نیست که اونا میخوان... تو سرشون بخوره این دین! حالم از آدمایی که این دین ساخته بهم میخوره دیگه... دهنمو سرویس کردن پنج ساله... دیگه دلم با همسر نیست. دیگه نمیخوامش. مردی که نمیتونه یه همچین مسئله ایو حل کنه... خدا کمکم کنه این دوران تموم شه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

مینویسم پس هستم

باید بنویسم. اگه ننویسم مغزم متلاشی میشه. امروز روز اول کاریم بود. ساعت شش از هیجان و نگرانی پاشدم و کارامو کردم و هشت زدم بیرون! خستم الان. خسته ولی حالم نسبتا خوبه. روز اول کار قبلی رو خوب یادمه. روز حضوری منظورمه. سی آبان پارسال. چقد بد بود حالم و شب یلدا بود و باید وانمود میکردم همه چی عالیه!

الان نمیخوام بگم عالیه اینجا. از نظر برندینگ حتی فکر کنم ضعیفتر باشه. ولی خب انگار من راحت تر شدم. سخت گیری الکیمو گذاشتم کنار... الان حالم خوشتره به نسبت قبل. زود رسیدم خونه خودم، حمام دبش رفتم و تو نت ول گردی کردم و خب البته، از کار فریلنسینگم استعفا دادم! این یکی همین الان اتفاق افتاد و هنوز حتی خانومه ندیده و یه کم نگران ری اکشنشم هستم. ولی واقعا وزنه سنگینی از روی ذهنم برداشته شد و خوشحالم واقعا! شام هم دارم و لازم نیست پاشم به آشپزی، ناهار هم که نمیخوایم....لالای لای! لالای لای!

البته اعتراف میکنم که به شدت و به شدت دلم با اون شرکتیه که رفتم مصاحبه و احتمال میدم منو میخوان. ولی خب... باید احتمال نشدن رو هم بدم و کلا تو فکر یه زندگی راحت تر باشم. اگه اینجا اوکی شه، چون کار نسبتا راحت تری داره، میتونم صبحا زود پاشم و ورزش کنم و برای دکترا بخونم، یا حتی کتابمو شروع کنم. نمیدونم خلاصه... ذهنم خیلی پیچیده و هزارتا برنامه توشه. البته خوشحالم که برنامه ها داره اینجوری پیش میره و میتونم برای آینده هدف بذارم. روزایی که افسرده بودم واقعا از ته دلم هیچی نمیخواستم.... فقط یه سری هدف رو میذاشتم که بقیه راضی بشن یا تو چشم بقیه یه ادم موفق بشم. الان باورم نمیشه چیزی رو «میخوام!» این خواستن خیلی چیز عجیبیه. تا از دستش ندی قدرشو نمیدونی. اون اشتیاق... خدایا باورم نمیشه این حس خواستن دوباره توم داره میجوشه.... واقعا نمیدونم چجوری شکرت کنم... حس زنده بودن دارم.... بعد سالها...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

اعتراف

چهارشنبه تو دوره، بچه ها از دردهاشون با خونواده گفتن. من نمیدونم چرا همه چی برام پوچ بود ولی. ذهنم هزار جا بود. نقص توجه؟ شاید! حتی قبل اینکه همسر بیاد هم سراپا گوش نبودم. سراپاگوش که هیچی! تو هپروت بودم. بازی میکردم با گوشی:///

چرا آخه؟ کاش تمرکزم درست شه. فایل شعبانعلی رو برای بار چندم گوش دادم. بعد کلی سال. ولی خداروشکر که انجامش ندادم مث همه دفترها و کلاسها و کارای دیگه. الان داره ذهنم منفجر میشه. خوابم میاد و عصبانیم. اومدم اینجا چون نمیخوام زنجیره رو بشکنم. زنجیره نوشتن دو تا سه بار در هفته رو. اندفعه میدونم چرا و چگونه میخوام وبلاگ بنویسم. برای رها شدن. برای شناخت خودم. برای خالی کردن ذهنم. اینا مهمترین چیزایین که بهش نیاز دارم. این که ذهن شلوغم خلوت بشه، بتونم متمرکز کار کنم، بتونم زندگی و مهم تر از اون ذهنمو خلوت و تمیز نگه دارم و بیشتر بفهمم چرا اهمال کاری میکنم؟ چرا ناراحتم؟ چرا لذت نمیبرم؟ چی میخوام؟ دقیقا قراره رو چی متمرکز شم و.....

این متن به نظرم نه ارزش ادبی داره و نه ارزش علمی. حتی کاربرد اصلیش که خالی کردن ذهن منه رو هم کامل انجام نداده. ولی خوبه که زنجیره رو نشکستم. به خودم صدبار میکم آفرین و به خودم افتخار میکنم. مطمئنم همه چی درست میشه.... مطمنم استمرار جواب میده. الان متنم اون چیزی نبود که میخواستم بگم و بنویسم؛ ولی بعدا، یه بار دیگه یا ده بار دیگه یا اصلا صد بار دیگه، دقیقا همونی میشه که میخوام! مطمئنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

بعد از آبان

یک ماه دیگه، دوسال از تاریخ نوشتن مطلب قبلی میگذره..... اون موقعی که حتی توان نداشتم بیام و پستم رو کامل کنم؛ نمی دونستم چه اتفاقات عجیبی داره میفته. نمیدونستم زندگیم توی بهترین لحظاتش فریز شده....

دوستی که توی پست قبل ازش صحبت کرده بودم خودکشی کرد. تا بتونم با این خبر و درد و رنج بی اندازه ای که اون روز تو خونشون دیدم کنار بیام؛ اخبار آبان منتشر شدن... دلم میخواست به سیاهی ها غلبه کنم. دلم میخواست خودمو نجات بدم از ناامیدی مطلق از این ویرانه؛ که هواپیمای اوکراینی آخرین ضربه رو بهم زد.

هنوزم اگه اتفاقی عکسی از آرش و پونه ببینم یا هر عزیز دیگه ای؛ اشکام بند نمیان. دلم سرد شد و پر ازکینه. پر از آرزوی مرگ برای سران. پر از آرزوی سیاهی و تباهی و درد براشون. نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم. کرونا نتونست منو خیلی دچار افسردگی کنه، چون بعد از زذن هواپیما، دیگه من ته سیاهی رو دیده بودم...

راستش خیلی اتفاقات افتاده. اما حالا که می‌خواستم بیام و از این دو سال بگم؛ بیشتر حرفام بوی مرگ و سیاهی میدن. گرچه که حالا که واکسن زدیم و من مسیر زندگیمو پیدا کردم؛ خیلی بیشتر امیدوارم.... به روزهای اینده. به روزی که یا این حکومت نباشه تو مملکتم، یا من نباشم تو این مملکت. دلم نمیخواد سیاسی حرف بزنم ولی خشم و کینه ای که تومه نمیذاره.... بگذریم.

فعلا کار ندارم. پروژه ای با چند جا کار میکنم ولی خب خیلی امیدوارم که یه تکون اساسی تو وضعیت کارم به وجود بیاد. البته! تلاش های زیادی هم کردم و میکنم انصافا.... روزی چند ساعت برای کارم و تخصصم وقت میذارم و خب، میدونم دقیقا چی میخوام و کجا کم کاری میکنم و کجا نیاز به تلاش بیشتر دارم.

وزنم تقریبا به مرجله ای رسیده که دیگه وزنه نتونه نشون بده! کلا از نظر ظاهر منفجر شدم....

روحیه ام خیلی مثبت تره. ترجیح میدم فلوکسیتین بخورم تا ثبات داشته باشم ولی کلا راضیم از خودم و روحیه و انرژیم. نمیگم تو حالت ایده آلم، ولی خب تو مسیرم تقریبا. حتی اگه اول مسیر هم باشی یعنی جای خوبی هستی!

همین فعلا. نمیدونم چقدر میخوام برای وبلاگ نویسی وقت بذارم. نمیدونم میخوم ازش چه استفاده ای بکنم و اینها.... ولی منتظرم که ببینم انرژی و ذهنم منو کجا میبرن...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

کجا بودم؟ چی کار میکردم؟

این مطلب در آبان ۹۸ نوشته شده است:

همینجا بودم! پر از همون حس های بد و منفی همیشگی. پر از خستگی و نت گردی و اهمال کاری و شب بیداری و حسرت و اعصاب خوردی و اضطراب و دپرشن! راستش خودم از این حالم خسته شدم چه برسه به شما! فلذا خیلی آب و تاب نمیدم و فقط ماجراهای این مدت رو تعریف میکنم:

خب مهمترین اتفاق این مدت، قطعا ماجرای بنزین و اینترنت بود... حالا خب، من خیلی از بحث گرونی بنزین آشفته نشدم. اون شب ما خونه مادرشوهرم مهمونی بودیم که ساعت دوازده یکی از مهمونا این قضیه رو گفت و نه من نه همسر؛ خیلی تعجب نکردیم. به هرحال قیمت بنزین از آب معدنی هم کمتر بود و باید این اتفاق می افتاد...اما نحوه اعلامش و تاثیرش روی اقتصاد در شرایط فعلی درست نبود به نظرم. حالا من هم مثل همه کاره مملکتمون میگم که سواد اقتصادی ندارم! و البته که برعکس ایشون تصمیمی هم نمیگیرم که زندگی همه رو به هم بریزه...

خلاصه من اون شب خیلی ناراحت و متعجب نبودم و فقط دل نگران بابام بودم که هزینه هاش سه برابر میشه در حالی که درآمدش همونه! چون بابام خیلییییی زیاد توی جاده و سفره و حداقلش هفته ای هزار کیلومتر رانندگی میکنه. اوضاع عادی بود تا شنبه و اعتصاب ماشین ها و بعد هم شلوغی و قطعی.... اولش من خیلی عصبانی بودم از اعتصاب کننده ها! چون اون روز ما رفتیم خونه خاله مامانم آش بخوریم تو هوای برفی و خاله هام همشون موندن تو ترافیک وحشتناک و مجبور شدن ماشیناشون رو رها کنن تو اون هوا و شلوغی... خواهرم هم برای دانشگاهش باید میومد کرج که وسط اتوبان سنگ انداخته بودن و مجبور شده بود برگرده...ساعت ها معطلی و اعصاب خوردی و هیییچ دستاوردی! ترسناکش این بود که نیم ساعت بعد رسیدن خواهرم به خونه، سوار ماشین شدیم که بریم مهمونی و ماشین از پارک درنمیومد! چرا؟ لاستیک منفجر شده بود!!!

نمیدونم چرا یا کی... این ماشین مامانم جدیده. دویست و شش اس دی  تحویلی تیر که هنوز هزارتا هم کار نکرده و غالبا تو پارکینگه. اما لاستیکش گلداستون آشغااال بود و احتمالا بر اثر سردی هوا ترکیده بود.... خلاصه با ماشین ما رفتیم و بسیاااار هم خوش گذشت!

خب در طول این یه هفته ده روز قطعی؛ من خیلی تحت تاثیر قرار نگرفتم. اتفاقا به مامانم و خواهرم که به شدت عصبانی و افسرده بودن مدام روحیه میدادم گرچه خودم هم ناامید بودم از مملکتم... ولی خب روحیمو حفظ کردم. یکی دو تا مهمونی هم داشتیم و عروسی هم رفتیم. در مقابل خبر کشتارها هم تا حد ممکن سعی کردم خودمو نگه دارم و با اینکه خونه ما گلشهر کرجه که میدونید آبستن چه اتفاقات غمنگیزی بود این مدت؛ بیرون نرفتم و از اخبار دور موندم. فقط وقتی اومدم بیرون دیدم که تمام بانک ها سوختن و فقط خرابه مونده از همش...

یکشنبه که نت داشت گزینشی و یواش یواش وصل میشد؛ یونی کلاس داشتم که تشکیل نشد و توراه برگشت به خونه مامانمینا توی اتوبوس بودم که تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستای ارشد بود. با خوشحالی و خوشخلاقی باهاش حرف زدم که حس کردم مثل همیشه نیست...بهم یه خبری رو داد که هرچی بیشتر گذشت؛ بیشتر متوجه عمق فاجعه اش شدم....

ما یه همکلاسی داشتیم به اسم صدف تو ارشد. دختر بسیار زیبا و قرتی!!! و البته با رفتارهای اغراق شده! عاشق یه استادی بود و ماجراهایی داشتن و این هم افسردگی گرفته بود شدید.گریه های همیشگی، رفتارهای عصبی وجلب توجه کننده...من با صدف فقط در حد سلام علیک ارتباط داشتم و کلا هم دوست صمیمی نداشت. یکی از دخترا که دوستش بود رو تو مهمونی تابستون دیده بودم و میگفت که با دیوونه بازیاش و خودکشی های الکی و از روی جلب توجهش، خستش کرده...اون روز همه ما خندیدیم و از قضیه رد شدیم. کسی صدف رو جدی نمیگرفت کلا....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

بر من چه میگذرد که چنین بیهوده ام یا در باب افسردگی و گرانی

عرض سلام و ادب و احترام! بعد از دو ماه برگشتم و احساس میکنم که هیچ کاری رو نمیتونم انجام بدم و خاک تو سرم! روزهامم همینجوری میگذره....همش احساس میکنم چه زندگی کسالت باری دارم و افسرده ام و هیچ کار مفید و زاینده ای نمیکنم...اما حوصله انجام هیچ کاری رو هم ندارم! شب ها موقع خواب، وقتی توی تاریکی و سکوت دراز کشیدم زیر پتوی گرم و نرم و صدای نفس های منظم همسر رو از کنارم میشنوم؛ همونجور که زل زدم به سقف یهو یه چیزی از درونم شروع میکنه به جوشیدن! کلی انگیزه و هیجان و ایده میاد سراغم؛ اونقدر قویه این حس که میتونم همون موقع پاشم و دنیا رو متحول کنم! دلم میخواد از تک تک لحظه هام استفاده کنم اما...از فردا همون آش و همون کاسه...

ساعت خوابم خیلی زیاد و طولانی شده. تقریبا شبی هشت نه ساعت میخوابم و در کل روز هم بی نهایت حس کرختی و کمبود انرژی و خواب آلودگی دارم. دو روزه قرص جنسینگ میخورم و پیش روانپزشکم که برم؛ ازش میپرسم ممکنه اثر داروهام باشه؟ (نظر باباجانم اینه.)باورم نمیشه این من بودم که چهار پنج سال پیش ساعت پنج و نیم پا میشدم و لباس قشنگ میپوشیدم و آرایش میکردم و پیاده میرفتم نیم ساعت تا دم تاکسی ها و بعدم یونی و... نمیدونم به خاطر گذر زمانه یا افسردگی یا چه چیز دیگه ای...فقط غم گذشته چسبیده بهم وداره خفم میکنه...غم اینکه دیگه اون متین پرشور و نشاط سابق نیستم و هیچ دستاوردی هم ندارم...اینو همه هم میدونن و به روم میارن و گاهی هم نمیارن:(((

پروپوزالمو نوشتم و برای استاد فرستادم که منو سرتا پا قهوه ای کرد و گفت خاک تو سرت با این ایده هات! :///// منم دیگه کم رغبت شدم و خلاصه هنوز پروپوزالم در هواست!

برای تکمیل این مصیبت نامه؛ قیمت بنزین هم افزایش پیدا کرده و اینترنت همه جا به جز سایتای ایرانی قطعه و جوونای بیگناه دیگه ای کشته شدن و حالم از این جهنم به هم میخوره:((((

دلم میخواد پر انرژی باشم؛ برم یوگا (خانوم دکتر زد میگفت نیاز به خواب رو خیلی کم میکنه)، کتاب بخونم؛ شاد و پر انرژی باشم؛ دفاع کنم؛ شکرگزاری کنم و لاغر شم.... اما حالم خوش نیست برای شروع! حال هممون خوش نیست...جوونیمونو، عمرمونو گرفتن و باید با بدبختی پسش بگیریم! خدایا نگاهی کن به این سرزمین خشکسالی و دروغ!

یادم باشه دفعه بعد؛ از ماجرای صحبت با دوستم بگم؛ درباره مزیت کمتر کار کردن؛ درباره کتاب پنج صبح؛ درباره کره بادوم زمینی و ماست درست کردن و درباره چیزهای دیگه ای که امیدوارم مثبت باشن....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

دکتر روانپزشک

دوباره دو سه روز بود که من هی تو ذهنم وبلاگ مینوشتم. دیگه الان عزممو جزم کردم که بیام اینجا و بنویسم.

اون شب (پست قبل) هی رفتم و اومدم و کار کردم و وسطاش به طرز وحشتناکی هم خوابم میگرفتا...اما سر لج افتاده بودم که کارو تموم کنم. چون میدونستم اگه بخوابم؛ با توجه به اینکه کلا خوابم خراب شده دیگه؛ فردا خیلی پربازده نیستم و حال گندم! باهام میمونه. عاقا خلاصه من با بدبختی مطالبو نوشتم و هی ذهن کمالگرام میگفت این آشغالا چیه نوشتی و هی بش میگفتم خفه شو!

خلاصه نه تا مطلب آمده کردم که هر کدوم نهایتا هم ۲۰۰-۲۵۰ کلمه بودن! یعنی شما گشادی رو ببینید عزیزان! تازه به جای ده تا مطلب نه تا نوشتم چون دیگه نمیکشیدم...بعدش هم فرستادم واسه رییس پروژه و توضیحاتو دادم. این وسط ها هم رفتم دو تا تخم مرغ ویه سیب زمینی ابپز کزدم و بعد که خنک شد برش زدم و نمک و فلفل زدم. همسر که بیدار شد بهش اونا رو صبونه دادم و کلی خوشحال شد. البته از نخوابیدن من برگریزان هم شده بود:)))) بعد هم گفت گلوش درد میکنه که تا لباس بپوشه آبجوش و لیمو و عسل درست کردم براش. داشت دیرش هم میشد که بفیه تخم مرغ و سیب زمینی ها رو ساندویچ کردم دادم بهش تا تو راه پادگان بخوره. خودم هم رفتم تو هپروت....

از ساعت نه و نیم(یعنی بعد سه ساعت خوابیدن!) با سر و صداها بیدار شدم ولی هی زور میزدم بخوابم! خلاصه تا یازده خودمو کشوندم که بالاخره بیدرا شدم. خیلی داغون بودما! فقط یه حموم رفتم؛ کتاب بیوتن رو خوندم و ناهار خوردیم و بعدش هم با مامان و خواهر رفتیم سایپا برای انصراف از ماشینایی که بابا به اسممون خریده بود...رسما کلاهبرداری بود دیگه:( فکر کن بابا هفت هشت ماه پیش پونزده تومن داده بود برای هر ساینا؛ حالا میگفتن چهل تومن دیگه بده تا بت بدیمش! عملا قیمت بازار! که خب هییچ سودی نداشت. واقعا توی این فروشای ایران خودرو و سایپا فقط فروش قطعی جواب میده؛ اونم اگه صبر ایوب داشته باشی...مثلا مامان یه دویست شیش صندوق دارو گرفت پنجاه تومن! الان نزدیک نود باشه فکر میکنم...البته هفت هشت ماه پیش پولشو داده بودن. خلاصه؛ از نمایندگی که برگشتیم من رفتم آرایشگاه ابروهامو برداشتم و هی دیگه علافی و نت گردی و کتاب و... شب هم مامان کوکو سیب زمینی طلایی و داغ و نازک باطعم بهشتی درست کرد که مردم براش! همسر که اومد شام خوردیم و برگشتیم خونه و دیگه کار خاصی هم نکردیم.

چارشنبه؛ ساعت چهار وقت دکتر داشتم و چهار و نیم هم خالم مهمونی آش پشت پا برای پسرش که رفته امریکا گرفته بود. من هم از صبح خیلی حال نداشتم؛ فقط خونه رو تمیز و مرتب کردم؛ دوش گرفتم و شیو کردم؛ وسایل مهمونی رو جمع کردم و یه ربع به سه از کرج زدم بیرون به سمت سعادت آباد که گم شدم وچهل دقیقه گشتم!

حالا قشنگیش کجاست؟ آدرس این دکتره چهار قدم پایین تر از محل کارمه که تا دو ماه پیش میرفتم! بله! یعنی یه خروجیو از یادگار دیر پیچیدم و دیگه کل سعادت آباد و شهرک رو میگشتم دنبال بلوار پاکنژاد! من عملا جی پی اس ذهنی ندارم. نمیفهمیدم کجام نسبت به مقصد و فقط میرفتم و میپیچیدم! توی ترافیک و شیب هم نمیتونستم از مپ استفاده کنم (ویز ندارم متاسفانه و فکر میکنم اگه داشتم و این صداشو! فعال میکردم؛ نصف مشکلاتم حل میشد:)) خلاصه... دو سه بار هم نزدیک بود تصادف کنم! اصلا دلم نمیخواد به کسی راه بدم متاسفانه و اونجام که همه بنز و بی ام و و دست فرمونا خفن! خلاصه رسیدم و یه جای پارک عالی هم در کمال تعجب گیر اوردم که ماشینه تا من رسیدم رفت! انقدر عجیب! خلاصه چهار و سی و پنج دقیقه رفتم مطب و عذرخواهی کردم که کسی هم ناراحت نشده بود:)))

دکتر روانپزشک رفته بودم. توضیحاتش رو بعدا مفصل تر خواهم داد...چون هنوز نتونستم برم داروهامو بگیرم

همون اول گفت از رو چهرتون فکر کردم مجردین! خیلی زود ازدواج کردین؟ که با توجه به آرایش نسبتا کاملی که داشتم (به خاطر مهمونی؛ خط چشم و ریمل و ضدآفتاب و برق لب داشتم) و قاعدتا سنمو بالاتر نشون میداد؛ خرکیف شدم:))) بعد هم گفتم که چهار ماه پیش اومدم و داروهامو خوردم ولی دیگه نشد بیام و کلا اهمال کارم و... که گفت اگه واقعا میخوای درمان شی باید یک سال بیای (ماهی یه بار) و این حالت به خاطر همون دپرشنه و به هرحال این چرخه نمیشکنه تا حداقل این یه کارو هر طور شده انجام بدی. من هم عهد کردم حتما بیام مرتب و داروهامو مصرف کنم و موقع بیرون اومدن هم وقت ماه بعدو گرفتم.

یه جمله قشنگی که دکتر گفت این بود که دپرشن و اضطراب ترمز زندگین و باید حل بشن تا همه چی درست بشه. مشکل خوابم رو هم گفت مرتبطه با این دو تا مشکل و ملاتونین رو هم پرسیدم که گفت دارو نیست و بیشتر کمکیه و گیاهیه؛ اگه واقعا اثر داره روت مشکلی نداره خوردنش. خلاصه که نگران خوردن ملاتونین نباشید!

بعد مطب هم اومدم سمت باغ فیض که دوباره یه کم گم شدم ولی زود پیدا شدم! مهمونی هم آش بود و چند مدل فینگر فود و سالاد و... و خب بد نبود. من بینهایت خسته بودم و اونجا هم که خیلی چیز خاصی نبود برای لذت بردن.... برگشتیم و همسر بیچاره هم تا نه و خورده ای موند شرکت که بعد ما برسه. شامشو که آورده بودیم خورد و خوابیدیم. فرداش پنجشنبه پاشدم و شورع کردم به نوشتن یه مطلب برای یه سایت. هزار و دویست کلمه نوشتم تا عصر و خواستم بیام که دیدم همسر سوییچ منو برده! خلاصه مجبور شد زود بیاد و تو ترافیک عصر آخرین پنجشنبه برگردیم کرج! چون دیجی کالا قرار بود شیش تا نه بستمونو بیاره. خداروشکر نزدیک بودیم که دیجی اومد و زنگید. ما هم گفتیم زود میرسیم و رفت ده دقیقه بعدش اومد. خب ما اصفهان که بودیم؛ مادربزرگ پدریم دویست تومن هدیه نقدی داد بهمون بابت سالگرد ازدواجمون و قرار بود این خریدا (دستمال و لنگ و دورفرمون و سردنده و... بودن) رو با اون بدیم. همسر پولو برد پایین و بعد اومد بالا که یارو میگه نقد نمیشه و کارت به کارت کن. تو میدی از کارتت بردارم بعد نقدا رو ورداری؟ که من هم گفتم نه! اونم به شدت بش برخورد و گفت خداروشکر محتاجت نیستم و از حساب شرکت داد و بعدا گذاشت سر جاش. آقا این رفت تو قیافه و چند روزی قهر کردیم!شبش خالش یه باغ دعوت کرده بود اطراف کرج که مال محل کارشون بود و باید چادر سر میکردیم. منم چادرمو از تهران آورده بودم. آماده شد ولی من هی لفت دادم. بعد وسط هال خوابش برد و منم آرایشمو کردم و مانتو شلوارمو پوشیدم. هیچی هم نمیگفت! که بریم؟ میخوای بریم؟ نمیای؟ من رفتم اصن! هیچی آقا! مطلقا! منم عصبی شدم وکلی حرف بد زدم و تو بغض و گریه راه افتادیم و دیگه دیر هم شده بود و هی مامانش زنگ میزد. رفتیم و دم در تو ماشین دستمو گرفت فشار داد. 

اونجا که هستیم؛ زن و مردا خیلی قاطی نمیشن و جدان. حالا سمت ما هم ینجوری میشه گاهی ولی مثلا عجیب نیست که من بشینم کنار همسرم. اونجا هی دو سه بار گفتم بیا بشین اینور که نزدیکم باشی و توجهی نکرد. دیگه بیخیال شدم و اولویه خوردیم و ساعت یک و نیم برگشتیم و من هم تو هال خوابیدم! شب قبلش تا چهار و نیم بیدار بودم و دفتری که سه سال پیش توش حرفامونو مینوشتیم رو میخوندم و گریه میکردم! صبح جمعه هم باید میرفت شرکت؛ ولی من هرچی پاشدم دیدم خوابه و صداش نکردم. بعد که بیدار شد هم گفت نمیخوام حرف بزنم و در سکوت با یه صورت فوق ورم کرده؛ اومدیم تهران و اون مترو پیاده شد و من رفتم خونه مامانم. دیگه حرف زدیم وناهار خوردیم و دوش گرفتم و...تا ساعت شش که خونه خاله کوچیکم دعوت بودیم برای تولد پسرش و مامانم اینا گفتن زودتر میرن چون معلوم نیست همسر کی بیاد. منم یه شیر وانیل نسکافه خوردم تا ساعت هفت و نیم که بالاخره رسید و رفتیم شرق شرق تهران! خیلی خوب بود و خوش گذشت. شب هم برگشتیم و من کنارش نخوابیدم باز. چون خواهر هم تو خونه خاله پرسید چش شده و اینا.

شنبه صبح بیدار که شدم؛خیلی کار خاصی نکردم تا بعداز ظهر؛ فقط یه پلو اسپانیایی پختم که همون استانبولیه با کمی قر و فر! راستی به خواهر هم یاد دادم تو خونه صورتشو پاکسازی کنه و از نتیجه خیلی راضی بودیم!

ساعت سه اینا برگشتم کرج با ماشین و الحمدلله به ترافیک هم نخوردم. دیگه یه کم خوابیدم؛ یه کم لش کردم و خونه رو مرتب کردم. مامانم زنگ زد و گفتم عمرا شام نمیپزم برای همسر که هی گفت بپز و منم قبول نکردم! منتها فهمیدم که همسر بنده خدا فکر کرده سوییچ ندارم و بدون ماشین رفتم؛ تا خونه مامان اینا اومده و دیده که ماشین نیست. به همین خاطر ساعت یه ربع به یازده رسید خونه! منم دلم سوخت با اینکه تقصیر خودش بود و در نیم ساعت؛ رولت گوشت عالی پختم با دستور خانوم دکتر زد جان! که خودم هم نخوردم:)

شب دوباره تو اتاق صورتی خوابیدم . صبح فرداش یکشنبه از پادگان و شرکت مرخصی گرفت و صبحونه آماده کرد و من هم پیش قدم شدم و آشتی شدیم! آخر وقت یکشنبه؛ ددلاین دو تا مسابقه داستان نویسی بود و منم سر لج افتاده بودم که حتمااا یکی بنویسم! دیگه هی مینوشتم و ناهار هم پیتزا گرفتیم از بیرون و هیولا دیدیم. شام هم بادمجون و مرغ گریل درست کردم؛ واسه همسر با ذرت مکزیکی و برای خودم با کینوا. همسر زود خوابش گرفت و خوابید و منم داستانمو تموم کردم و فرستادم خلاصه در واپسین لحظات و یک ونیم خوابیدم. 

امروز ساعت هشت از خواب بیدار شدم و دیدم پریود شدم. اولش تعجب کردم چه بی درد اومده ولی بعد دهنمو سرویس کرد و پاره شدم! خلاصه صبونه ارده شیره خوردم و شیرنسکافه داغ (میدونم نباید کافئین خورد ولی من نمیتونم متاسفانه!) و ژلوفن. آقا داشتم میمردم....زنگیدم به مادرم و گفتم نمیام که اون طفلک هم غذا درست کرده بود برام...ناراحت شدم:(((

خب؛ آدم موقع پریود دل نازکه و مریض. دلش میخواد یکی ناز و نوازشش کنه و بهش برسه. منم تا خونه پدری بودم خودمو واسه مامانم لوس میکردم. البته نه خیلی یا به اندازه خواهرم. چون کلا کولی نیستم. تو دوران دوستی و نامزدی هم همسرم محبت کلامی میکرد. البته متاسفانه هنوز هم درک نمیکنه وضعیت روحی و جسمی رو ومثلا یه نازی میکنه میره:/ خب من این یاد ندادن خونواده رو از حیا و نجابت نمیدونم. همسر خواهر کوچک هم داره و مادرش هنوز هم پریود میشه. پریود چه بدی داره؟ مثل سرماخوردگیه و مرد باید قبل ازدواج در مورد شرایط زن رضایت داشته باشه. خلاصه منم صبح کنترلو از وسط میز آشپزخونه جمع کردم و دیدم قیمه های هفته پیش باید ریخته بشن دور و جاروی دستی و لگن هم وسط حمامن. به همسر پیام دادم وسط درد کشنده و گفتم چقدر بی نظمیش رو مخمه و اینکه یه غذا رو دوبار نمیخوره و باید بریزمش دور:(((( من شاغل که بودم ساعت هشت شب میرسیدم خونه و دو مدل غذا میپختم! حالا دخترعموم که همسن منه و دو هفته پیش عروسیش بود میگه من یه روز کتلت درست کردم انقدر خسته شدم که سه روز فقط خوابیدم! دیگه غذای اینجوری درست نمیکنم. تنبلی خیلی بده ولی جدی دوست دارم این اخلاقشو درست کنه همسر و بد غذا نباشه. میگه من دیشب گفتم چیزی نپز با میوه و پاپ کورن و چای سیر میکنیم خودمونو! خب من این سبکو نمیپسندم. نه که همش غذای سنگین؛ ولی مثلا اگه میگفت غذا نپز قیمه ها رو گرم میکنیم؛ نون و پنیر و سبزی هم هست یا مثلا املت میزنم و... اوکی بود. هدف پر کردن معده که نیست... «یو آر وات یو ایت» یا «بشقاب من سرزمین من است..»

بگذریم؛ داشتم میگفتم کسی رو نداشتم براش ناز کنم و از شدت درد؛ تو خونه خالی جیغ میزدم و گریه میکردم! گفتم پاشم از خودم مراقبت کنم:

رفتم یه دوش سریع آب گرم گرفتم. درسته دردم بیشتر شد ولی به نظر من حتما باید یکی دو روز اول رفت حموم. حداقل من شخصا بسیار انرژی منفی دارم اینجوری و از کثیفی و بوی بد خودم انرژیم صد برابر کم میشه. 

اومدم و یه گرمکن بلند طوسی روشن پوشیدم (به نظر من موقع پریود مهمه که شلوار گرم و نرم پوشید! مگه وسط چله تابستون که اونم باز شلوارک ارجحه به نظر من تا دامن. کثیف کاریش هم خیلی کمتره.) یه بلوز خیلی شیک کاربنی و ناخون هام رو هم سوهان کشیدم و لاک بنفش زدم که خب؛ چون اصلاااا بلد نیستم لاک زدن این پروسه دو ساعت طول کشید و صدبار پاک کردم و از اول زدمش! الانم تازه خیلی تمیز نیست ولی خب؛ به ز هیچیه! موهامم شونه کردم.

گفتم که ارده شیره خوردم که گرمه و شیر نسکافه دارچینی بینز عزیزم رو با شکر خیلی خیلی کم و ژلوفن نوشیدم. 

میگو گذاشته بودم بیرون که ناهار باش بپزم؛ ولی دیدم این غذا مناسبم نیست و دلم یه  چیز گرم و نرم و راحت میخواد. چاره ام خانوم دکتر زد نازنینم بود: من همه دستورات غذایی و سلامتی و زندگیشون رو توی یک دفترچه نوشتم و توضیح المسائل منه اون دفتر! عدس و جوی دو سر و کمی پیاز خشک و سسیب زمینی خورد شده و کمی گوشت چرخ کرده رو ریختم توی زودپز با سه لیوان آب. زیره؛ زنجبیل؛ گلپر و نمک و فلفل زیاد هم ریختم روش. خانوم دکتر گفته بودند هویج که نداشتم. در فریزر که باز شد دیدم یک بسته دارم هویج رنده شده یخ زده از پارسال! برای مادرم طلب خیر کردم و نصف هویج هم رفت توی زودپز. بیست دقیقه بعد؛ لیمو ترش رو آب گرفتم توی کاسه و این سوپ/حلیم بهشتی رو ریختم روششششش! انقدر مزه بهشت میداد که داغ داغ میخوردمش و دهنم زخم شد! وای خدا چه مائده ای بود این غذا! طعم و عطر بی نظیر و آبی بر آتشم! گرم و نرم و پر شدم و دلم آرام شد. کار زیاد داتم ولی گفتم گور پدر همه! لمیدم زیر پتو و چند دقیقه کوتاه هم کولرو زدم. گفتم میگوها باشه واسه شام ولی نظرم عوض شد! گذاشتمش تو فریزر. شام به من چه. تخم مرغ هم باشه من راضیم. 

الان هم دلم قهوه فرانسه دمی میخواست؛ ولی تعمیر فرنچ پرسم به دست پدر شوهر عزیز به ماه سوم کشیده و حال قوری شستن هم نیست! بعد هم دیدم قهوه دکافئینه دارم؛ ولی گفتم دمنوش خوشمزه بخور! انرژیت زیاد شه! حالا هم دارچین و لیمو عمانی و گلاب و زعفران و نبات بغل دستمند و بوشون مدهوشم کرده. 

آب هم باید زیاد بخورم گرچه دلم نمیخواد. چون به دفع سریعتر مواد زاید کمک میکنه. یه لیوان خوردم (لیوان من معادل دو لیوان معمولیه) و توی این یکی هم تخم شربتی ریختم و روی میز کارمه. ژله هم توی یخچاله برای آخر شبم. امگا سه و هماتونیک و خرما هم روی میزه و باید بخورم.

عاشق لیوان دمنوشمم که چوب دارچین و پرک لیمو روی مایع طلایی رنگش ایستادن و ایییینقدر قشنگ و ملیح و انرژی بخشه که نگو!

یه عالمه کار و برنامه ریز و درشت میخوام وارد روتین زندگیم کنم؛ ولی نیمشه. فعلا تصمیم دارم تا اخر هفته؛ کارآموزیمو تحویل بدم و پروپوزالمو کامل کنم و برای ازمون جمعه بخونم و توی اون هفته؛ کم کم روتین روزمرمو تغییر بدم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

نزدیک شدن به ددلاین ها و اوج افسردگی و اهمال کاری و کمال گرایی

ساعت دو وچهار دقیقه شبه...دقیقا نمیدونم بگم دوشنبه ۲۵م یا سه شنبه ۲۶م! البته دوشنبه واقعا تموم شده و باید با این قضیه که امروزم هیچ کار مفیدی نکردم کنار بیام.....

خونه مامانیم. من نشستم توی هال و همه تو اتاقاشون خوابیدن. چراغ آشپزخونه فقط روشنه و چشمام میسوزه. گشنمه. شاید پاشم چیزی بخورم اما نباید! نمیخوام بیشتر از این به نظمم گند بخوره. مسواک زدم و روغن صورت و دور چشم. نیم ساعتیم توی جام دراز کشیدم ولی گوشیم خاموش شد و نمیدونم به خاطر فلت­وایت عصر بود یا چی، که خوابم نبرد....

البته که میدونم! استرس کارای نکرده داره بیچارم میکنه. یه عالمه ددلاین از رگ گردن بهم نزدیکتره...و نمیرسم و نمیرسم و نمیرسم....

فقط توی گوشی میچرخم. لپ تاپمو باز میکنم و هی سایتای مختلفو میبینم. امروز هفت هشتا مقاله توی ویرگول خوندم. توش سرچ کرده بودم تنبلی و مقاله هاشو میخوندم. خوشم میاد از سایتش. مطالب خوبی داره و معمولا هم خیلی مفیدن و تالیفین...یعنی از این کپی پیستیا یا ترجمه های دوزاری نیستن. احتمالا مطالب خوبی که بنویسم اینجا (یعنی میشه؟ یعنی میرسم به این مرحله؟) رو بازنویسی میکنم برای ویرگول. بعله من چنین فرد ایده پرداز و خفنی هستم روی کاغذ. در عمل؟ هیچی! مطلقا هیچی!

خلاصه این همه مطلبی که خوندم چی بود؟ کمال گرا نباش، همین الان کارو شروع کن!

خب ولی من بازم این کارو نکردمL گشت زدم بین سایتا و ایمیل چک کردم و ایمیل زدم و حالم بد و بدتر شد. بعد هم خالم اومد اینجا درباره آش پشت­پای پسرخالم حرف زد و تعریف کرد از خدافظیشون تو فرودگاه که من دوباره بغض و اشکی شدمL و بعد هم مادربزرگم اومد بالا (طبقه پایین ساختمون مامانم اینان) بعد هم که همسر رسید. بعد هم شام و نت گردی و گوشی بیشعووور و حالام که اینجام.

به شدت نمیتونم بشینم پشت کارم و از تخفیفان و افسردگی و پینترست و رهنماکالج و کوفت و درد و زهرمار رو سرچ کردمL چته عاخه دختر؟دو خط از پروژمو مینویسم پا میشم راه میرم! یا میرم دسشویی یا هرکاری که نخوام کار اصلیمو انجام  بدم. الانم که نشستم وبلاگ نوشتن! کاری که سالها به تعویق انداخته شده رو با چه عشق و پشتکاری دارم انجام میدم! یاللعجب!

حالا من میخواستم یکی دوتا داستان بنویسم برای مسابقاتی که ددلاینشون آخر شهریوره. ایده هم دارم برای یکیش...ولی داستان نوشتن من مصیبتیه که از پروژه نوشتن خیلی سخت­تره به خاطر ماهیت خیال­پردازانه بودنش...از طرف دیگه هدف، امید، یا آرزویی تو دلم هست که راه رسیدن بهش از این راه میگذشت،‌یعنی از بردن در مسابقه....و با این که من بخوام چند ساعت وقت بذارم برای داستان جشنواره ای در اون حد، قطعا به دست نمیاد...(عاقا ته دلم ولی خیلی امیدوارما!) این چیزی که گفتم سالهاست هدف من بوده ولی با کارای خودم تبدیل شده به آرزوم...

دلم میخواد از این فرصت شبانه استفاده کنم و پروژه ها رو  تموم کنم. تعداد کلمات هر پروژه عملا یک سوم این متنیه که الان نوشتم و تعدادشونم چهارتاس! یعنی اگه این وقتو صرف کارم کرده بودم تموم میشد! حالا خوبه بحث کار و پوله! منم به شدت پول لازمم....

گفتم روی یه کاغذ همه مشغولیتامو نوشتم؟ حالا افتاده تو مخم که همشو تا ته شهریور انجام بدم:/

خدایا....مرگ بر کمال طلبیL

عاهان  اینم بگم چون یادم میره! من چند روز قبل، سعی میکردم مایندفول باشم به توصیه نگارا و اگرچه سخت بود، ولی توی اون لحظات حال خوبی داشت و در کل، زندگی باکیفیت تر و شادتری رو داشتم تجربه میکردم.

اما این دو سه روزه، متاسفانه سی پی یوی ذهنم همش مشغول به کارای انجام نشدس و من هم اجازه میدم ذهنم جایی دور از زمان و مکان حال باشه. فکر میکنم اگه بخوام مایندفول بودن رو هم تمرین کنم دیگه ذهنم داغ میکنه و این پرسه ها و پروازها رو بهش اجازه دادم این چند روز به عنوان خنک سازی مغزم!

یه مدت بگذره و از حجم و استرس کارا کم بشه، مایندفول بودنو شروع میکنم دوباره و قطعا دربارش حرف میزنیم با هم.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

دختری که میخواد با افسردگیش بجنگه کیه؟

فکر میکنم دو سه ماهی میشه که این وبو ساختم....اما روحیه ایده‌آل گرایی و اهمال‌کاری یا آکراسیای وحشتتتتنااااکم، منو از شروع به نوشتن دور کرد! حالا جالبه بگم که من کلا تو مغزم یه وبلاگ دارم و همه کارامو مینویسم توی ذهنم، جوری که انگار دارم روزانه‌نویسی میکنم! و جالب‌تر اینکه انقدر برای این وبلاگ خالی نقشه کشیدم تو ذهنم که خدا میدونه! از ایده‌های فوق جذابی که به این میرسید که این وبلاگ بشه شغل اصلیم و منبع درآمد!!!!!!!
خب داشتن ایده‌های بزرگ، اهمال کاری بی‌نهایت و خستگی و افسردگی و کمال‌گرایی، ترکیب جالبی نیست و شما رو به یه آدم هیچ کاری نکن تبدیل میکنه! همون اتفاقی که برای من افتاده توی همه زمینه‌ها و حالا درصددم که آروم آروم رفعش کنم.
شاید بد نباشه از خودم بگم برای شروع.
من بیست و شیش سالمه. متاهلم. مهندسی مکانیک خوندم در یه دانشگاه عالی دولتی و حالا هم ارشد تئاتر میخونم! هرازگاهی کار میکنم. هرازگاهی دورکاری....توی چاق‌ترین حال ممکنم و در پوستم نمیگنجم رسما:(( انقدر که تمام شکم و بازو و ران‌هام پر ترک و عین زنای ده شکم‌زاییده شده:(((((
افسردگی....مهم‌ترین مشکلیه که دارم...البته بی ارادگی و تنبلی و خستگی شدید هم دارم که فکر میکنم چقدر منو از زندگی که لیاقتشو داشتم عقب انداختن، اما به نظر خودم همش ریشه در افسردگی داره. از دوران نوجوونی با این مشکل دست و پنجه نرم کردم در دوره‌های مختلف زمانی، اما الان دوساله که دیگه سخت دستش رو گلومه و سیاه‌ترین روزامو میگذرونم...دکتر رفتم، روانشناس هم رفتم اما هم از نظر مالی به مشکل خوردم هم همون ول‌کردن کارای نصفه‌نیمه و بی‌انگیزگی و بی‌ارادگی گریبانگیرم شد...
فکر میکنم اگه قدر خودمو میدونستم، اگه تلاش عادی هم داشتم حتی و نه خیلی زیاد، چقدر جای بهتری بودم...چقدر حالم خوب بود....چقدر با دیدگاهای الکی که الان قبولشون ندارم، با لجبازی، با حرف اطرافیان، با خامی....عمرمو سوزوندم و کاری نکردم....نه حال کردم، نه موفقیتی کسب کردم...فقط خوردم و خوابیدم....الان هم درد و زخم حسرت داره منو از پا درمیاره...افسردگیم این دو ساله این شکلی بروز پیدا کرده که مدام یاد گذشته‌هام...باد خاطرات خوب دانشگاه...یاد بی‌مسیولیتی خونه پدری، یاد خوش‌گذرونی‌های دانشجویی...و دلم میخواد یا برگردم به چهار پنج سال پیش یا بمیرم! از حال متنفرم و به آینده امیدی ندارم..
فکر میکنم کم از دوران جوونیم استفاده کردم و دیگه عمری که رفته نمیاد و یه سری اتفاقا دیگه هرگز تکرار نمیشن و الان تو سن من نوبت یه سری چیزا گذشته که من تجربه نکردم یا کم تجربه کردم و دیگه هم هرگز به اون شکل حداقل تجربه نمیشن و چیزایی روبرومه که دوستشون ندارم.... بزرگی و...رو اصلا دوست ندارم..
زخم حسرتم انقدررر عمیقه که تموم شبا بیدار میمونم و تو آتیش میسوزم....روزا نمیتونم کاری کنم و هیچ کاری برام اونقدر جالب نیست...
وقتی گروه‌های دوستی رو میبینم... آدمای جوون‌ترو که خوش میگذرونن‌، کسایی که هنوز ازدواج نکردن تو این سن و دارن عشق و حال میکنن، وقتی خنده‌ها و خوش‌گذرونی‌ها و لذت‌های جوونی رو تو بقیه میبینم، تمام وجودم تو آتیش حسادت میسوزه... آدمای جوون‌تر و خوشی‌هاشون بیچارم میکنه از غم...
و اینکه همه حرفایی که بقیه میزنن رو میدونم، اینکه خاطره جدید بساز، اینکه بعدا حسرت بیست و شیش سالگیتو میخوری، اینکه هنوز خیلی جوونم..اینکه خودم باید کاری کنم و...تموم این مدت، کاری که کردم این بوده که با همه حرف زدم و نظرشونو پرسیدم و سرچ کردم و سرچ کردم.. فارسی و انگلیسی..پس حرفای اینجوری به دردم نمیخوره..
مدام دوست دارم همه فک کنن دبیرستانیم! فکر کنن خیلی کوچیک و بچم! و این یعنی از حالم راضی نیستم! رجوع بسیار زیادم به گذشته یعنی الانم تعریفی نداره...یعنی حالم از همه چی بهم میخوره.. البته که هرقدر راهکارای مدیریت زمان و برنامه‌ریزی و انگیزشی و... رو هم به کار میبندم، باز هم زندگیم راکده و کارای لیستامو انجام نمیدم هم بی‌تاثیر نیست.
میدونین چیه؟!هیچی نیست که بش فکر کنم و یخ قلبم باز شه...دکترا؟ نه! پول؟ نه! کار عالی؟ نه! خونه رویاهام؟‌نه! باز لاغر شدن برام شیرینه چون حس میکنم اعتماد به نفسم میره بالا و میرم تو اجتماع...که اونم به خاطر زیادی بودن وزنم (۱۱۵) و اینکه پرخوری احساسی دارم و خلاصه همه چی افتاده تو سیکل، هی داره بدتر میشه!
میدونین که نتایج کنکور ارشد اومده...

 

 

 

 

 

خب...فکر کنم کافی باشه بگم که این متنو ده روز پیش نوشتم و پستش نکردم تا الان! چرا؟ اهمال کاری و اهمال کاری و آکراسیا!

یه متن دیگه هم نوشته بودم که پریده متاسفانه و البته راضیم که نتایج اهمال کاری و به تعویق انداختن کارهامو میبینم...اینجوری شاید یه کم بهتر شم! به هرحال، امروز بیست و چهار شهریوره....همون حالای بالا رو دارم.....علاوه بر اون:

دیشب غول سیاه افسردگی اومده بود سراغم مثل هرشب، ولی مجهزتر. کار خاصی نکرده بودم دیروز و غمگین بودم. آخر شب هم هی نشستم ولی بازم کارامو نکردم. با جنگ درونی، خودمو بلند کردم بردم مسواک زدم و فیس واش و آبرسان و دور چشم و کرم دست. نشستم تو تخت، حتی دراز هم نکشیده بودم، رفتم پیامای دو سال قبل همسر رو خوندم و حالا گریه نکن کی گریه بکن! انقدر عر زدم و واسش پیاما رو فوروارد کردم و هی دردودل کردم و چرت پرت گفتم. نصف شب، حدودا دو نیم یهو بیدار شد و دید من دارم گریه میکنم! تو همون خواب بو بیداری گفت انقدر گریه کردی پف کردی! چی شده؟ منم گفتم دستم درد میکنه (سر شب با یه شیشه دستم پاره شده بود) اونم گفت ضدعفونیش کردی؟ گفتم آره و بعد هم رفتم تو اتاق بغلی رو زمین خوابیدم که گریم بیدارش نکنه....دلم میخواست بمیرم. صبح هشت و نیم پاشدم ولی بینهایت کرخت و خموده! اصن یه حال مرگی داشتم که...دیگه سیر و آب ناشتام رو خوردم، میوه خوردم، وکیوم شکم کردم و ورزش سیکس پک این ۳۰ دیز! رو هم انجام دادم. بعد پاشدم فرنچ تست پزیدم برای خودم:)))) زنگ زدم به یه جایی که سفارش داشتم و به مامانم پیام دادم....درباره پسرخالم حرف زدیم که دیشب پرواز داشت برای امریکا...دلم گرفته واقعا...بچگیامون با هم صمیمی بودیم چون نوه بعد از من همین پسرخالم بود که سه سال کوچیکتره ازم. ولی کم کم دور شدیم و فاز جفتمون تغییر کرد. الان دیگه نمیتونم باهاش راحت حرف بزنم و بحث کنم...هعی...پنجشنبه شب هم تو رستوران کابان مهمونی خدافظیش بود که خیلی خوردیم اونجا و من اشکی هم ریختم چون میدونستم دیگه حالا حالاها نمیبینمش...

آره خلاصه...بعد مسئول تحویل سفارشم اومد که ازش گرفتم و رفتم سوپر مارکت شیر و لیموترش و رب گرفتم.

بعد هم که شستن و جاانداختن خوراکیا و یه کوچولو یخچالو مرتب کردم و آلبالو خشکه شستم و خوراکیامو چیدم روی میز و گوشت هم گذاشتم بیرون که شب قیمه بپزم ایشالا. ناهار هم لوبیا و سیب زمینی ریختم تو زودپز و با یه لیموترش و نمک و کرفس تازه، شد سلاد مقوی و خوشمزه. قهوه فرانسه هم تو قوری دم کردم و با شیر خوردم که بعدش بشینم سر کارام که جا داره بگم اثر قهوه پرید و من هیچ غلطی نکردم:((((

آهان راستی همه کاریی که تو ذهنمه رو هم رو یه تیکه کاغذ نوشتم که یکم ذهنم آزاد شه...به یه خانومی هم پیام دادم برای اسیستنت شدن...

قرار بود یه جا برم مصاحبه ساعت سه که تصمیم گرفتم نرم و الان زنگ زدن و جواب ندادم:(((( کار خوبی نکردم که اطلاع ندادم...

ساعت دوازده یکی از بچه های ارشد دفاع داشت و خیلیا قرار بود برن. منم اولش تصمیم داشتم برم. ولی هم این بستمو گفت میاره، هم اینکه درخواست دادیم کارت ماشینو دوباره بیارن و اعلام خرابی تلفن هم کردیم. غیر از بسته هم که هیشکی نیومده هنوز:(((((

همسر پیام داده که حالش خیلی زیاد بده:((((

خستم از این همه بی انرژی بودن جفتمون....البته که عاقا زیربار نمیرن و بهشون هم برمیخوره! نمیدونم این روزا دیگه تکرار نمیشه و داره به بدترین حال ممکن میگذره...خدایا نجاتم بده:(((

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور