باید بنویسم. اگه ننویسم مغزم متلاشی میشه. امروز روز اول کاریم بود. ساعت شش از هیجان و نگرانی پاشدم و کارامو کردم و هشت زدم بیرون! خستم الان. خسته ولی حالم نسبتا خوبه. روز اول کار قبلی رو خوب یادمه. روز حضوری منظورمه. سی آبان پارسال. چقد بد بود حالم و شب یلدا بود و باید وانمود میکردم همه چی عالیه!

الان نمیخوام بگم عالیه اینجا. از نظر برندینگ حتی فکر کنم ضعیفتر باشه. ولی خب انگار من راحت تر شدم. سخت گیری الکیمو گذاشتم کنار... الان حالم خوشتره به نسبت قبل. زود رسیدم خونه خودم، حمام دبش رفتم و تو نت ول گردی کردم و خب البته، از کار فریلنسینگم استعفا دادم! این یکی همین الان اتفاق افتاد و هنوز حتی خانومه ندیده و یه کم نگران ری اکشنشم هستم. ولی واقعا وزنه سنگینی از روی ذهنم برداشته شد و خوشحالم واقعا! شام هم دارم و لازم نیست پاشم به آشپزی، ناهار هم که نمیخوایم....لالای لای! لالای لای!

البته اعتراف میکنم که به شدت و به شدت دلم با اون شرکتیه که رفتم مصاحبه و احتمال میدم منو میخوان. ولی خب... باید احتمال نشدن رو هم بدم و کلا تو فکر یه زندگی راحت تر باشم. اگه اینجا اوکی شه، چون کار نسبتا راحت تری داره، میتونم صبحا زود پاشم و ورزش کنم و برای دکترا بخونم، یا حتی کتابمو شروع کنم. نمیدونم خلاصه... ذهنم خیلی پیچیده و هزارتا برنامه توشه. البته خوشحالم که برنامه ها داره اینجوری پیش میره و میتونم برای آینده هدف بذارم. روزایی که افسرده بودم واقعا از ته دلم هیچی نمیخواستم.... فقط یه سری هدف رو میذاشتم که بقیه راضی بشن یا تو چشم بقیه یه ادم موفق بشم. الان باورم نمیشه چیزی رو «میخوام!» این خواستن خیلی چیز عجیبیه. تا از دستش ندی قدرشو نمیدونی. اون اشتیاق... خدایا باورم نمیشه این حس خواستن دوباره توم داره میجوشه.... واقعا نمیدونم چجوری شکرت کنم... حس زنده بودن دارم.... بعد سالها...