هوای بهار، ماه رمضون و کم خوابی!

امروز روز سوم ماه رمضونه و من هنوز روزه نیستم. راستش خیلی دلم میخواد دوباره اون حال و هوای معنوی رو درک کنم؛ اما خواسته هام و آرزوهام مادی شدن! ماه رمضون منو از کارام عقب میندازه. از برنامه هام. از ورزش. از رژیم. از کافه گردی بهاره. از همه چی.... کاش زودتر تموم شه و من بتونم یه نفس راحت بکشم.

درگیریم با خوابم به حد اعلی خودش رسیده. میرم تو تخت؛ تپش قلب و بی قراری میاد سراغم! نمیتونم بی حرکت بمونم. باید خودمو هی اینور اونور کنم و یه حرکتی کنم. خیلی سخته... خیلی زیاد. نمیدونم شاید تحت تاثیر سیتالوپرام باشه.... مثلا قرار بود بهترم کنه ولی فعلا که داغونم.

از طرف دیگه خوابم هم خیلی خیلی بی کیفیت و سبکه. ساعت دو شب به زور خوابم میبره و برای سحر بیدار میشم. خودم روزه نیستم ولی ع که پامیشه منم از خواب بیدار میشم ناخوداگاه. بعد دوباره تا ۷ طول میکشه بخوابم و بعد هم وقتی ع دوباره پا میشه که بره سرکار از خواب میپرم. الان از ۱۲ گذشته و من هنوز خسته و بی حالم و کاری جلو نبردم....

ساعت ۱۰ و خرده ای بیدار شدم و یه پاتیل شیرنسکافه خوردم (میخوام یه مدت قهوه نخورم ببینم درست میشه بی قراریم؟) بعد خودمو وزن کردم و برنامه غذایی هفته قبل رو فرستادم برای دکترم. وزنم ثابت مونده که با توجه به مدل خوردن من، خودش یه موفقیته! بعد هم زنگ زدم به دانشگاه ارشد و واقعا اشکم درومد! من مهر دفاع کردم و میگه هنوز نمرت ثبت نشده! بابا چی کار میکنین آخه؟ تو عمرم دانشگاه به این چلاغی ندیدم والا!

۲۰ دقیقه هم کلاس NLP دیدم که میخوام ازش نوت بردارم و بعد هم تا شب بقیه اشو ببینم. افطار برای ع چی بپزم؟ شاید یه همبرگر براش سرخ کردم... ولی سحر رو نمیدونم واقعا. چقدر آشپزی تو ماه رمضون سخته... چقدر من غر میزنم!

امروز کلاس ورزش آنلاینمم شروع میشه و اگه امروز باهاش ورزش کنم واقعا خودمو بغل میکنم. وقت لیزر هم داشتم که حال ندارم برم:( خیلی دارم خودمو سرزنش میکنم.... کاش با خودم مهربون تر باشم.

عه یادم رفت کار اصلیم اصلا نوشتن محتواست:(((((((( خدایا بسه دیگه.... خوابم میاد و چاره چیه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

روزهای بهاری

نهم فروردینه و خوشحالم. نه اینکه خوشحالیم اینجوری باشه که بالا و پایین بپرم یا همش بخندم؛ اما ته دلم راضی و خوشحالم. اول فروردین خونه مادربزرگه بودیم. شب قبلش رفتیم ایران مال و دریاچه. رستوران کوبابا شام خوردیم و من چقدرررر غذاشو دوست داشتم!

فرداش رفتیم شمال. با مامان و بابا و ع و خواهرک. ویلای بابا خیلی قشنگه. کوچیکه ولی جاش خیلیییی قشنگه. چه جاهایی دیدیم... چه جاده هایی... روستاهای گیلان واقعا بهشته.واجارگاه و رحیم آباد و میلاش؛ بهشتی بودن که من امسال شانس دیدنش رو داشتم. بهشت مگه چیه؟

حالا هم دارم بقیه خونه تکونی رو تموم میکنم. امشب خونه خاله ام دعوتبم و شاید فردا هم مهمون داشته باشم و هیچ کار نکردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

زندگی در رویا

هنوز نه خونه تکونی رو شروع کردم نه ورزش نه کار! تو ذهنم همه اینا میگذره و منو سرشار از استرس میکنه.... دوباره رفتم توی رویا... خودمو جوری تصور میکنم، تو موقعیتایی، با ادمایی.... که میدونم چقدر احتمالش کمه. اما از زندگیم، پناه میبرم به رویاهام.... از بچگی همینجوری بودم.

هر روز انگار داره ارتباطم با دنیای واقعی قطع میشه و بیشتر تو دنیای خیالیم غرق میشم. میدونم خوب نیست. میدونم حداقل برای نزدیک شدن به اون رویاها باید تلاش کنم.... اما انگار پرچم تسلیمو بردم بالا و میخوام بقیه عمرمو اینجوری بگذرونم... تو رویاهایی که از نظر بقیه مال ۱۰ تا ۱۴ سالگیه.... برام مهم نیست... من بانوی چاق گریفیندور توی رویاهام رو دوست دارم. بانوی چاق دیگه چاق نیست؛ خوشگله، جوون تره! بی قیده و هیچ کدوم از محدودیتای فعلی منو نداره. دوست داشتنیه، موفقه، با خفن ترین آدما میشینه، کارایی میکنه که من فعلی نمیتونم بهش فکر کنم حتی، جاهایی میده که حتی از رویا هم برام اونورتره....

دلم میخواد اوضاع خوب شه... نمیگم برسم به رویاهام. چون اسم رویا روشه... اما زندگی فعلیم اونقدر روی روال بیفته که هرازچندگاه بیفتم گیر رویا! نه اینکه کل صبح و شبم تو یه دنیای خیالی بگذره....

اوضاع خودم و ع هم چندان جالب نیست. ظاهرا مث زن و شوهرهای معمولی هستیم. ولی باطنا دارم ازش دور و دورتر میشم. هر بار جدی درباره اختلافاتمون حرف میزنیم، با اینکه ظاهرا تهش به تفاهم میرسیم ولی میبینم که اساسا سیم کشی مغزمون با هم فرق داره! نمیدونم اوضاع زندگی های متاهلی چجوریه؛ ولی درباره خودم به این نتیجه رسیدم که در ازای به دست آوردن آرامش و ثبات، عشق و شور و نشاط رو قربانی کردم.

راستش فکر میکنم تو سی سالگی، واقعا خیلی هم دنبال شور نیستم! در همون حدی که تو رویاهام تجربه اش میکنم کافیه. واقعیتش فکر نمیکنم آدمی باشم که حوصله و توان کاری به بزرگی جدایی رو داشته باشم. من پولدار نیستم که بگم بعدش میرم سراغ عشق و حال. باید عین سگ کار کنم، از آدما بترسم، حرفای مردم رو تحمل کنم و هی بشینم غصه بخورم که نکنه چیز بهتری گیرم نیاد؟

نمیدونم شاید آدمای ریسک پذیر براشون طلاق گزینه بهتری باشه. ولی من که تو عمرم کار ریسکی خاصی نکردم، با ع هم مشکل خاصی ندارم و فقط دلسردم، به چه دردم میخوره جدایی که نمیدونم بعدش اوضاع بهتر میشه یا بدتر؟

این فکرها، یه بخشی از سی پی یوی ذهنمو آزاد کرده. اون بخشی که دنبال تغییر زندگی زناشویی و راه حل برای طلاق میگشت. الان دیگه میدونم قرار نیست تغییری اتفاق بیفته و باید حساسیتم رو کمتر کنم. ع براش هیچی مهم نیست؟ خب نباشه! همیشه خسته اس؟ خب باشه. افسرده اس؟ نباید بذارم روی من تاثیر بذاره... عوضش با هم درباره سیاست حرف میزنیم، فیلم میبینیم و میخندیم، درباره دوستامون غیبت میکنیم و گاهی هم میریم گردش و خیابون گردی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

چرخ بر هم زنم یا نزنم؟

چیزی که هر روز بعد از خواب بیدار شدن میفهمم؛ اینه که این زندگی نیست که دوسش داشته باشم. این شخصیتی نیست که دلم میخواد داشته باشم. از خودم و از زندگی که ساختم بیزارم....

از ظاهرم، از چاقیم و از چیزی که توی آیینه میبینم بدم میاد.

از بیکاریم، از این که برای چندغاز باید التماس اینو اونو بکنم بدم میاد.

از اینکه درس نمیخونم، از اینکه کار خودمو راه نمیندازم، از رابطم با همسر، از رابطم با خونوادم.... از همش بدم میاد...

از خونه که دو ساله تمیزش نکردم، از وسایل خراب شده، از این بی برنامگی که همه زندگیمو گرفته بیزارم....

از تنهاییم، از نداشتن دوست صمیمی، از این حس مزخرفی که دارم بیزارم....

کاش میشد زندگی رو اونجوری ساخت که دلت میخواد....

امروز ساعت ۵ با تراپیستم وقت دارم. دلم میخواد فقط همینو بگم که از خودم بیزارم... نمیدونم باید چی کار کنم؛ نمیدونم دلم چی میخواد اما میدونم اینو نمیخوام... میدونم دلم نمیخواست تو فاصله یک سالگی تا سی سالگی، این باشم....

نزدیک عیده، اما من حوصله خونه تکونی ندارم. حوصله خرید هم ندارم چون نه پولی دارم نه هیکل مناسبی. سفری هم که قرار نیست بریم.... خدایا... یعنی میشه چند ماه دیگه بیام اینجا و بگم حوشحالم؟ خوشحالم که تو مسیر درستم؟ که خونم تمیز و مرتبه، پول دارم و کاری رو میکنم که عاشقشم؟ میشه بگم عاشق خودمم، عاشق این بانوی چاقی که دیگه چاق نیست؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

از هر جا....

امروز مامانم زنگ زد و بیست دقیقه بدون اینکه من به کلمه حرف بزنم به ع و خونوادش فحش داد و به من گفت مطلوم و توسری خور.... راستش بعدش خیلی حالم گرفته شد و اوضاع از دستم خارج شد. یکی دو ساعت پیش یه گروه زدم و مامان و بابا و خواهر رو ادد کردم و یه متن نوشتم که چقدر این زنگ ها اعصاب منو خورد میکنه! مامان طبق انتظارم ری اکشن نشون داد ولی بابام.... قلبم براش ذوب شد:(((( گفت من میخوام خوشحال باشی و اگه زنگ زدم برای پیگیری درمانت بوده:(((

گریه م بند نمیاد.... دلم میخواد بابام بدونه چقدر دوسش دارم.....

و دلم میخواد ع هم بدونه که اگرچه باهاش خوبم؛ اگرچه هیچی نمیگم؛ اگر چه میدونم بهم خیلی محبت میکنه؛ ولی از رفتاراش شرمندم. از خونوادش متنفرم و چون الان آینده درخشانی در انتظارم نیست وارد تنش نمیشم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

و اما اومیکرون....

بله اومیکرون اینجاست....

پنجشنبه صبح زود پاشدم تا با ع برم تهران و سر راهش منو بذاره بام لند. من عاشق بام لندم آخه! واقعا به نظرم ایران نیست انقد قشنگه. البته صبحاش نه عصرها و غروب موقع شلوغی. خلاصه تیپ زدم و راه افتادیم. بگذریم که تو همت پلیس گرفتش و ۴۰۰ تومان جریمه و ۳ نمره منفی حسابی اعصابشو خورد کرد.

رسیدم و کلی از ترکیب دریاچه خلوت، هوای ابری و صدای پرنده ها لذت بردم. چشم انداز دریاچه و ساختمون های دور و کوه ها.... چقدر همه چی قشنگ بود... اما یهو هوا سرررد شد و بارون زد. هنوز مغازه های خود بام باز نشده بودن، واسه همین من رفتم توی یه کافه (فک کنم آله) و یه بشقاب صبحونه انکلیسی و یه لیوان شیرثعلب سفارش دادم... کاری به خود صبونش ندارم... بد نبود و لی خب خوش گذشت دیدن آدما و صبحانه خوردن تنهایی تو کافه...

بعد اومدم بیرون و یهو حس کردم چقدرررر سردمه! یه پافر داشتم و یه دورس. اصلا بدنم خالی کرده بود انگار...سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود... چهار پنج ساعت تو نمازخونه یخ بندون بام لند بودم و داشتم میمردم و فک میکردم به خاطر سرماس... ساعت سه و خرده ای ع رسید و من داشتم یخ میزدم و از کمردرد میمردم... تو ماشین گریه میکردم و وسطش خوابم میبرد... دیگه تو خونه هم کلی خوابیدم ولی همش ضعف بود....

به بابام هم نشونه هامو گفتم و انگار واقعا اومیکرون مهمون خونم شده!

روز اول کمردررررد و تب و لررررز

روز دوم ضعف شدید

روز سوم گلودرد و سرفه

و امروز که روز چهارمه همچنان گلودرد و البته کمی هم افسردگی!

انصافا تو این چهار روز ع خوب ازم پرستاری کرده. ولی خودم به شدت روحیم اومده پایین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

خیلی خستم....

دیشب ع آسترا زده بود (دوز سوم) و از وقتی اومد همش آه و ناله کرد و تو خونه راه رفت و داد زد از درد. من سوپ پختم، براش چای گذاشتم و کلی آب پرتقال گرفتم. از نظر روانی ولی اصلا و اصلا تحملشو نداشتم و هنوزم ندارم.

آدمی که یا سرکاره، یا داره به کارای خودش میرسه و وقتی خونه اس، یا مریضه یا خسته یا افسرده. حتی یه تیکه رفتم تو دستشویی دیشب و کلی وقت موندم چون حتی یک ثانیه تحملشو نداشتم دیگه....نمیدونم چطوری توضیح بدم که محکوم نشم به خودخواهی. واقعا یه آدم دائم المریض یا همیشه خسته و بی انرژی اونم تو سن جوونی هیچ جذابیتی نداره.... خسته شدم از دستش. واقعا خستم و دلم میخواد چند روز تنها برم سفر. برم که ازش دور باشم.... باورم نمیشه یه روزی له له میزدم که کنارش باشم...

الانم دراز کشیده تو اتاق و مدام صدای خمیازه کشیدن و آه و ناله اش میاد:(((( دلم میخواد به خودش بیاد. راستش ته دلم حس میکنم دنبال مهرطلبیه. ولی من آدم نازکشیدن نیستم دیگه. پاشو خودتو جمع کن مرد! اگه کارام نمونده بود تو خونه نمیموندم. میزدم بیرون. کافه ای جایی. اما هم بی نهایت سرده و هم انقد بی حوصلم که نمیتونم لباس عوض کنم و هم کار دارم. دلم میخواد نباشه. اصن همش سر کار باشه. خونه مامانش باشه. یادم افتاد که مامانش گفته بود پولات مال زنته دردات مال ما! دارم فکر میکنم از دیشب تا حالا یه زنگ دو دقیقه ای زد به پسرش که فقط سوال بانکیشو بپرسه! چقدر حقیره اون زن. اگه میدونست چجوری دل منو از پسرش بریده با این حرفاش، اگه میدونست پسرش پرستار دلسوزشو از دست داده و یه ربات ساکت و آشپز گرفته شاید این کارو نمیکرد.

هرچند که اون مشکلش پسرش نیست. اون حسادت کرد به من، به زندگیم و خب موفق شد گند بزنه تو حالم.... ازش چقدر بدم میاد خدا. دلم با ع دیگه صاف نیست و نمیدونم چجوری میتونم برگردم به حالت نرمال..... خستم. خیلی خستم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

داغ یک عشق قدیم

یادم رفته بود این تپش قلب ها، این حال عجیب غریب چجوریه.

من دیگه تو فکرت نیستم. میدونم عشقی که یک سال و خرده ای فقط تو دل من طول کشید؛ بچه گونه و الکی بود. میدونم هیچ جوری شبیه اون مرد رویایی که تو ذهنم ساختم نبودی. راستش الانم اتفاقی پیجت بالا اومد. ولی انگار بدنم با دیدن عکست؛ یاد اون روزا افتاد؛ روزای تپش قلب؛ روزای پیاده روی طولانی و آهنگ گوش کردن و بت فکر کردن و این حس عجیب غریب. تو این حال و هوا من عاشقی کردم... شاید واسه همین دوباره زمستون یاد تو افتاده دلم...

تو برام مهم نیستی؛ دلم برات تنگ نشده؛ اما برای این حال؛ برای این تپش قلب؛ برای این قلبی که انگار تو قفسه سینم جا نمیشه چرا.... چقدر بیقرارم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

خاطرات شمال محاله یادم بره!

سرم خیلی زیاد درد میکنه در حال حاضر. الان ساعت یک ربع به نهه و من نشستم روی کاناپه پای لپ تاپ. یه لیوان شیر و قهوه هم خوردم ولی اثر چندانی نداشت. از وقتی از خواب بیدار شدم سرم درد میکنه و نمیدونم چرا؟ شاید بد خوابیدم و شاید کم آبیه. از اون سردرداس که انگار مغزم تکون خورده!

وسط جمله آخر به خودم گفتم بسه کمتر عین پیرزنا غر بزن! ولی مگه اینجا رو نساختم که حرفای دلمو بزنم؟ چرا همیشه والد درونم داره منعم میکنه؟ غیر از اینه که انقد مامانم گفته «غر نزن» یا «تو خیلی غرغرویی» اینا توم نهادینه شده؟ راستش خوشحالم که میدونم رفتارهای درونی و بیرونیم ناشی از چیه. به نظرم این آگاهی خودش خیلی کمک کننده اس.

جمعه قبل از ظهر به همسر (از این به بعد ع صداش کنم به تاسی از خانم دکتر زد عزیزم که دلم خیلیییی براشون تنگ شده.) گفتم ناهار چی بپزم؟ گفت بریم رستوران. منم گفتم خب بریم جاده چالوس!

در کمال ناباوری ع قبول کرد و قرار شد تو راه ساندویچی چیزی بخوریم. خلاصه سریع دوش گرفتیم و من یه زنگ به مامانم اینا زدم. فلاسک رو آب جوش کردیم (البته تا نصفه) و با چندتا ۳در۱ و چای کیسه‌ای راه افتادیم به سمت جاده چالوس. نشان گفت از جاده آتیشگاه برین و ما هم اگرچه ع استرس داشت که راهش خطرناکه؛ ولی از همون جا رفتیم. از نصفه های راه، وقتی که حسابی کوه رو بالا رفتیم؛ یهو انقدر هوا عوض شد که داشتیم از شدت ذوق مرگی میمردیم!بالای کوه ها بودیم، کوه ها هم یه دست سفییید پوش! مردم هم تیکه تیکه وایساده بودن به برف بازی و عکاسی. ما هم یه جا پیاده شدیم و چای ریختیم و وایسادیم که چای بخوریم که حسابی سردمون شد. من سه تا عکس خیلی قشنگ و حرفه‌ای هم با گوشی قشنگم از ع انداختم ولی متاسفانه عکسایی که ع از من انداخته خیلی تو دیواره:/ خیلی هم خودشو عکاس میدونه!

بعد دیگه مسیرو ادامه دادیم و افتادیم تو جاده چالوس... خدایا چقدر قشنگی! مسیر آروم آروم سردتر و سفیدتر میشد.... ترکیب درختای زمستونی تو زمین برفی و رودخونه واقعاااا عین کارت پستالها بود. زمین های کنار جاده که یکدست سفید بودن و پر از درختای بی برگ... و رودخونه از کنارشون میگذشت؛ انثدر این منظره قشنگ بود که از دیدنشون سیر نمیشدم... چندتایی هم فیلم و عکس گرفتم ولی اون همه سفیدی رو هیچی نمیتونست ثبت کنه....

دیگه تا دم تونل کندوان رفتیم. آخراش هم ترافیک شد هم برف حسابی می‌بارید و قشششنگ یخ زدیم:)))) دیگه رفتیم تو آشکده و من یه آش جو و ع هم یه آش شله قلمکار و یه دونه سیب زمینی گرفتیم. بعد هم برگشتیم و چند دقیه دم کوه ها وایسادیم. نمیدونم چطور توصیف کنم... روبروت حجم بی انتهایی از سفیدیه.... انقدر که با وجودی که خورشید پشت ابره، نور ساطع شده از برف کورت میکنه! خیلی قشنگ بود... خیلی خیلی....

برگشتنه هم از دهاتی فرنی و بستنی خریدیم و اومدیم خونه. پنج بود که رسیدیم و منم وسایلو جا انداختم (خداروشکر چیز زیادی نبود) و برای ع دمنوش درست کردم. بعد دوتایی یه کم نت گردی کردیم و قسمت سوم جوکر رو دیدیم و بعد هشت و ربع من اسنپ گرفتم و اومدم تهران خونه مامان اینا. شنبه هم که ووقت دکتر زنان داشتم که خودش کلی مفصله و فکر کنم کلا یه پست برای درمان و اینا بذارم وقتی نتیجه نهایی شد. یکشنبه هم تو خونه مامان اینا گذشت و شب هم ع اومد دنبالم و برگشتم خانه.

امروز هم که از صبح و موقع شروع این پست، یه سری کار (جاب منظورمه!) انجام دادم؛ صبونه شامل بیسکوییت ترد و کره بادوم زمینی رو خوردم و مرغ هم گذاشتم بیرون تا یخش باز شه. چای هم داره الان جلوم خنک میشه. البته چای کیسه ایه چون حال نداشتم دم کنم!

تا شب میخوام درس بخونم؛ یه کم مرتب کنم هال رو و لباسای شسته شده رو جمع کنم؛ سه تا از پروژه هایی که دستمه رو تموم کنم و البته کلاس داستان نویسی هم دارم سه تا پنج. شاید ورزش هم کردم. غذا پختن هم که بخش لاینفک زندگیه.... دیگه همینا فعلا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور

از دزدی تا سفر

نشستم روی کاناپه توی هال. خب از وقتی مطلب قبلی رو نوشتم اتفاقاتی افتاد و من هنوز هم با همسرم زندگی میکنم. جالبه بگم که زندگی انگار به روتین قبلش برگشته. همه چیز در ظاهر در صلح و صفاست.... ولی من ار قلبم مطمئن نیستم... میدونم شاید احساس و رفتار من درباره اون ماجرا یه کمی زیادی بود. خب من کلا چنین آدمی ام. آدم انفجاری! آدمی که پر هیاهویه و سریع به هم میریزه و اور ری اکت داره و البته خیلی زود هم فروکش میکنه و میشینه سرجاش! ولی درباره قضیه ای که گفتم؛ اصل مطلب سرجاشه. من مطمئنم که کار همسر و مادرش بسیار بسیار اشتباه بود و از حرفم پایین نمیام.

مامانم هم زنگ زد به همسرم و شستش و گذاشتش کنار! در نتیجه اینکه من با خانواده همسر قطع ارتباط کردم و اون هم با خانواده من. فعلا هم بین خودمون همه چیز گل و بلبله ظاهرا.

دوشنبه مامانم ظهر دخترعمه اش رو برای ناهار دعوت کرده بود. من هم کلی کار داشتم و دیگه تند تند آماده شدم که خودمو حداقل به ناهار برسونم چون بالاخره از شهرستان اومده بودن و مامان منم کلا آدمیه که هممه چیز رو تا جایی که بشه مفصل برکزار میکنه. دیدم نرسیدم بیام کمکش و این حرفا، گفتم حداقل به ناهار برسم. حالا همسر هم ماشینو گذاشته بود برای من؛ ولی من اومدنه دیدم سوییچ نیست و بعد از زنگ فهمیدم جناب سوییچ منو هم با خودش برده!

خلاصه اسنپ گرفتم چون من کلا خیلی اسنپ میگیرم. بعد اتفاقا ماشینش هم مال سه چهارتا خونه اونورتر بود و از اونجا اومد بیرون یارو.

ما هم رفتیم تهران... حالا یه دستم کوله پشتی لپ تاپ سنگین و یه دستمم کیسه وسایلم. دیگه تا رسیدم به آسانسور دیدم گوشیم نیست! سریع اومدم خونه و به مامانم گفتم. به گوشیم که زنگ میزدم زنگ میخورد ولی کسی برنمیداشت. خلاصه بعد نیم ساعت که تونستم زنگ بزنم به پشتیبانی اسنپ؛ طرف گفت ما زنگ زدیم به راننده و گفته اینجا نیس! بعدشم دیگه گوشیم خاموش شد.

این ماجرا کلی اعصاب خوردی برای خودم و خونوادم داشت. هم ضرر مالی و رفتن گوشی، هم اینکه سیم کارت اصلیم رو بابا پونزده سال پیش از یه مغازه خریده بود و دیگه هم نرفته بودیم دنبال به اسم زدنش.

از همه بدتر هم اینکه اسنپ به عنوان یه شرکت بی مسئولیت تو ذهنم ثبت شد. ۸۸۰۰۰ تومن پول اسنپ میدیم که اینجوری بشه؟

بگذریم... فرداش رفتم همراه اول و ایرانسل و خداروشکر تونستم سیم کارتامو بگیرم. بعدشم رفتم ژلیش ناخنمو برداشتم و دو سه تا لباس هم خریدم.

همسر برام گوشی جدید سفارش داده بود که همون روز بیاد چون فرداش قرار بود برم سفر... منم تندتند کارامو کردم و ناهار خوردم و اومدم خونمون. هرچی هم منتظر موندم دیجی کالا نیومد و بعد گفت نتونسته پیکشون اون روز به دستم برسونه! اینم از ضرر دیجی کالا به ما...

خلاصه گوشی داغون همسرو برداشتم که حداقل بتونم زنگ بزنم. بعد هم وسیله هامو جمع کردم و موساکا پختم. قبلش چیزکیک هم پخته بودم به مناسبت تشکر از همسر که وقتی دیدم گوشیم نمیاد؛ همشو خودم خوردم....

شب هم کلیییی گریه کردم و اعصابم خورد بود و اینا.

فرداش یعنی چارشنبه، دوستم اومد دنبالم تا با خواهرش سه تایی بریم سفر. و من درست همون موقع پریود شدم تا کلکسیون غصه هام کامل بشه!

اما خودمو کنترل کردم.... و خب یکی از بهترین سفرهام بود. خمام، رشت و زیباکنار.... یه سفر سه روزه سه تایی و بسیار دلچسب....

هاستل هم رفتیم که چه تحربه عجیبی بود برامون... بی نهایت هم خوردیم... دیشب هم رسیدم و الان وسایل سفر همه شسته شده و جاانداخته شدن و خودمم تمیز و مرتب نشستم اینجل با گوشی جدیدم؛ اما از صبح آب نداریم و من موندم که چجوری میشه ناهار بپزم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی چاق گریفیندور