بله اومیکرون اینجاست....

پنجشنبه صبح زود پاشدم تا با ع برم تهران و سر راهش منو بذاره بام لند. من عاشق بام لندم آخه! واقعا به نظرم ایران نیست انقد قشنگه. البته صبحاش نه عصرها و غروب موقع شلوغی. خلاصه تیپ زدم و راه افتادیم. بگذریم که تو همت پلیس گرفتش و ۴۰۰ تومان جریمه و ۳ نمره منفی حسابی اعصابشو خورد کرد.

رسیدم و کلی از ترکیب دریاچه خلوت، هوای ابری و صدای پرنده ها لذت بردم. چشم انداز دریاچه و ساختمون های دور و کوه ها.... چقدر همه چی قشنگ بود... اما یهو هوا سرررد شد و بارون زد. هنوز مغازه های خود بام باز نشده بودن، واسه همین من رفتم توی یه کافه (فک کنم آله) و یه بشقاب صبحونه انکلیسی و یه لیوان شیرثعلب سفارش دادم... کاری به خود صبونش ندارم... بد نبود و لی خب خوش گذشت دیدن آدما و صبحانه خوردن تنهایی تو کافه...

بعد اومدم بیرون و یهو حس کردم چقدرررر سردمه! یه پافر داشتم و یه دورس. اصلا بدنم خالی کرده بود انگار...سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود... چهار پنج ساعت تو نمازخونه یخ بندون بام لند بودم و داشتم میمردم و فک میکردم به خاطر سرماس... ساعت سه و خرده ای ع رسید و من داشتم یخ میزدم و از کمردرد میمردم... تو ماشین گریه میکردم و وسطش خوابم میبرد... دیگه تو خونه هم کلی خوابیدم ولی همش ضعف بود....

به بابام هم نشونه هامو گفتم و انگار واقعا اومیکرون مهمون خونم شده!

روز اول کمردررررد و تب و لررررز

روز دوم ضعف شدید

روز سوم گلودرد و سرفه

و امروز که روز چهارمه همچنان گلودرد و البته کمی هم افسردگی!

انصافا تو این چهار روز ع خوب ازم پرستاری کرده. ولی خودم به شدت روحیم اومده پایین...